خوب! خیلی وقت شد که هیچ بلاگی ننوشتم… این مدت چند تا تعطیلات مختلف بود و منم چند تا مسافرت رفتم به همراه کلی از دوستان خیلی خوبم. به خاطر تعطیلات کمی به خودم توی وبلاگ نویسی هم استراحت دادم. انقدر اتفاق های مختلف افتاده که نمی دونم از چی بنویسم. اما قول میدم بازم کم کم مثل قبل به صورت منظم وبلاگ بنویسم. امروز یک داستان خیلی جالب که البته خیلی قدیمی هست برام اومد. اما این دفعه خیلی روم بیشتر از دفعه های قبلی که خونده بودمش تاثیر گذاشت. برای همین گفتم برای دوستانی که نخوندن این متن رو اینجا قرارش بدم. به نظر داستان واقعی میاد، البته من هیچ منبعی ندارم. اما حتی اگر واقعی هم نباشه مطمئنم انسان های به این صورت همین دور و بر ما هم خیلی وجود دارن. اسم داستان خبر خوش هست:
روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختگن می شود تا آماده رفتن شود.
پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک وتنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود. زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست.
دو ونسنزو تحت تاثیر حرفهای زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالی که آن را توی دست زن می فشارد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو می کنم.
یک هفته پس از این واقعه دوونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالیرتبه انجمن گلف بازان به میز او نزدیک می شود و می گوید: هفته گذشته چند نفر از بچه های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید . می خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است. او نه تنها بچه مریض و مشرف به موت ندارد، بلکه ازدواج هم نکرده . او شما را فریب داده، دوست غزیر
دو ونسزو می پرسد : منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه ای در میان نبوده است.
بله کاملا همینطور است.
دو ونسزو می گوید: در این هفته ، این بهترین خبری است که شنیدم.
نقل از کتاب بهترین قطعات ادبی