بایگانی ماهیانه: دسامبر 2008

من می تونم؟ من می تونم!

تا حالا شده یک خصوصیت یا یک کار از یک شخص ببینید و به خودتون بگید آیا من می تونم مثل اون باشم؟

مثلاً یک شخص رو می بینید که مثل ماشین حساب هر ضرب و تقسیم و … که ازش بپرسید در جا جواب میده… یا یک مثال بهتر، مدیران شرکت های موفق، آیا من می تونم مثل مدیر شرکت های Google، IBM، Microsoft یا Apple موفق باشم؟

آیا فقط سعی و تلاش کافیه؟ یا بعضی ها از اول توانایی ها و استعداد هایی دارند که بقیه ندارند؟ آیا اونا چون نابغه هستند به اینجا رسیدن یا این کارها رو می تونن انجام بدن؟ یک جمله ی جالب دیگه از ادیسون یادم افتاد…

thomasaedison

“Genius is one percent inspiration and ninety-nine percent perspiration.”
Thomas Alva Edison

نبوغ یک درصد خدادادی و ۹۹ درصد سعی و تلاش است.
توماس آلوا ادیسون

(دوستان گفتن چرا همش عکس های سیاه سفید در وبلاگت قرار میدی، نهایت سعیم رو کردم یکم رنگی تر باشه!)

به نظر من این خیلی جمله ی قشنگی هست. یعنی همه می تونیم با سعی و تلاش نابغه باشیم، موفقیت های بزرگ کسب کنیم و کارهایی که به نظرمون انجامش برای ما ناممکن هست رو انجام بدیم.

خوب اما این یک جمله هست و ممکن هست درست نباشه، هر چند از یک آدم خیلی بزرگ هست. من خودم بعضی حرف ها رو تا خودم بهش نرسم نمی تونم قبول کنم.

چند مدت پیش یک کلیپ جالب در Youtube دیدم که در اون یک زن نه چندان جوان با دو دستش هم زمان با خط خیلی قشنگ و سرعت بالا یک متن رو به همراه قرینه ی اون می نوشت! یعنی یکی از اونا در آینه درست خونده می شد! (مثل نوت های داوینچی) با خودم گفتم این زن باید نابغه باشه…

یکم دیگه جستجو کردم یک کلیپ دیگه پیدا کردم که در اون یک شخص (احتمالاً) چینی با دو دست روی زمین بصورت قرینه چینی می نوشت. بعد از چند مدت دیدم داره با یک دست یک متن و با دست دیگه یک متن کاملاً متفاوت می نویسه! این دیگه خیلی باورنکردنی بود! من حتی نمی تونم با دست چپم یک کلمه ی سادرو درست بنویسم!

کلیپ های دیگه ای هم در Youtube پیدا می شن، مثلاً کاریکاتوریست ها یا نقاش هایی که با کمک هر دودست همزمان یک نقاشی رو می کشن… کافیه در Youtube عبارت write with both hands یا Ambidexterous رو سرچ کنید.

لازم به ذکره که من از چند نفر شنیدم آقای جاسبی هم می تونن همزمان با دو دست بنویسند. اول پیش خودم گفتم حتماً این انسان ها از ابتدا این پتانسیل رو داشتن و خیلی باهوش هستند که می تونن این کار رو انجام بدن… بعد شروع کردم به سرچ کردن.

در ویکیپدیا یک صفحه در این رابطه پیدا کردم که انسان ها از این نظر چند دسته هستند:

افرادی که راست دست یا Right-handedness هستند و کنترل بیشتری روی دست راست دارن، افرادی که چپ دست یا Left-handedness هستند و افرادی که Mixed-handedness هستند، یعنی بعضی کارها مثل نوشتن رو با دست چپشون بهتر انجام می دن و بعضی کارها مثل پرتاب کردن توپ رو با دست راست بهتر انجام میدن.

در آخر یک گروه با نام Ambidexterity وجود داشت که انسان های خیلی کمی جزو این دسته هستند و افرادین که با هر دو دست می تونن کارها رو به یک اندازه خوب انجام بدن! یعنی هم روی دست چپ و هم راست به یک اندازه کنترل دارن و خودشون انتخاب می کنند با دست چپ بنویسند یا راست!

البته هیچ کدوم از این ها درباره ی نوشتن هم زمان با دو دست نبود، اما این مطلب رو می رسوند که بعضی انسان ها از ابتدا قابلیت بیشتری رو در این زمینه دارن. آیا این مطلب به این مفهوم هست که اگر انسانی Ambidexterous نباشه هیچ وقت نمی تونه با دو دست بنویسه؟ اینجا بود که به خودم گفتم می شه این موضوع رو امتحان کرد و فهمید آیا با تمرین و پشتکار می شه یک Ambidexterity شد یا نه… از اون روز تصمیم گرفتم هر چند مدت سعی کنم با دست چپ بنویسم. این کار خیلی سخت بود! وقتی سعی می کردم با دست چپ بنویسم کل بدنم درد می گرفت! به خصوص گردنم… فکر کنم مغزم عضله ی انگشت کوچیک دست چپم رو با عضله ی گردنم اشتباه گرفته بود! بعد از چند مدت موقع امتحانات شد و من تمرینم رو قطع کردم.

چند مدت پیش دوباره یاد این موضوع افتادم و تصمیم گرفتم هر روز یک صفحه از یک کتاب رو با دست چپ بنویسم… این موضوع رو به چند تا از دوستام گفتم و الآن یکی از دوستای خوبم هم همین کار رو هر روز انجام می ده و برای هم دست خط اون روزمون رو میفرستیم.

کتابی که برای نوشتن انتخاب کردیم خلاصه ی کتاب “از خوب به عالی” یا همون “بهتر از خوب” نوشته ی آقای جیمز کالینز هست. (نویسنده ی کتاب ساختن برای ماندن یا Built to last)

این کتاب سعی می کنه علت موفقیت سازمان ها و مدیرانی که یک زمان عادی بودن و در زمان کمی رشد خیلی خوبی داشتن رو بررسی کنه و فکر می کنم لااقل خلاصش که ۲۵ صفحه هم بیشتر نیست ارزش خوندن داشته باشه.

من متأسفانه (البته خوشبختانه) الآن اولین صفحه ای که با دست چپ نوشتم رو ندارم، اما از اول دوره ی دوم نوشتن با دست چپم سعی کردم هر صفحه ای که نوشتم رو Scan کنم تا بتونم پیشرفتم رو (اگر پیشرفتی باشه البته) بسنجم و از این پست تصمیم دارم آخر هر پست جدید صفحه های جدیدی که نوشتم رو قرار بدم تا اولاً متعهد بشم که هر روز با دست چپ تمرین کنم و هم نظر دوستان رو درباره ی پسرفت یا پیشرفتی که داشتم بدونم.

یک درخواست هم دارم از دوستانی که این مطلب رو می خونن و اون هم اینه که اگر شما هم علاقه مند به تمرین نوشتن با دست چپ هستید در همین پست بگید. اینطوری هم ما انگیزه ی بیشتری برای ادامه داریم هم شما به خودتون اثبات میشه که آیا با سعی به همچین چیزی میشه رسید یا نه… اگر دوست داشته باشید در آخر پست ها خط شما هم با یا بدون اسم  قرار میدم… الآن دو نفر هستیم، خیلی خوشحال می شم تعدادمون بیشتر بشه!

البته این فقط یک تمرینه برای شروع و اثبات اینکه آیا با سعی می تونیم یک کار به نظر غیر ممکن رو انجام بدیم یا نه! از آسون (نوشتن با دست چپ) شروع کنیم بهتر هست و بعداً می تونیم کارهای سخت تر (مثل یک مدیر خیلی موفق بودن) رو تمرین کنیم.

این هم نوشته های من با دست چپ از ۲ دی تا امروز:

بعد از یک سالگیم!

thomas_watson

“If you want to increase your success rate, double your failure rate.
Thomas John Watson, Sr.

شاید براتون جالب باشه که آقای توماس واتسونِ پدر، در سال ۱۹۱۴ مدیر یک شرکت به نام Computing Tabulating Recording Corporation میشن که اون زمان کمتر از ۴۰۰ کارمند داشته این شرکت. سال ۱۹۲۴ آقای واتسون اسم شرکت رو به International Business Machines تغییر میدن! بله! همون IBM معروف… ایشون در زمان خودش یکی از پولدارترین انسان های دنیا به حساب میومدن و وقتی در سال ۱۹۵۶ فوت می کنند لقب بزرگترین فروشنده ی دنیا رو به ایشون میدن! جالبه که از نظر آقای توماس برای کسب موفقیت بیشتر اول باید بیشتر شکست خورد! در کل شرکت IBM مدیرهای خیلی بزرگی داشته که یکی از یکی جالب ترن. در پست های بعدی شاید درباره بعضی از اونا بیشتر بینویسم. به نظرم دونستن زندگی آدمهای بزرگ خیلی می تونه به موفق شدن بقیه ی افراد کمک کنه.

خوب از موضوع اصلی دور نشیم!
مادرم تعریف می کنه از بچگی به نقاشی خیلی علاقه داشتم! مثل اینکه اون موقع یک سری زونکن پر از نقاشی داشتم که هر کسی میومده خونمون باید اول میشسته و زونکن های نقاشی من رو نگاه می کرده! الآن که فکر می کنم دلم براشون می سوزه! برام تعریف می کنن که یکی از عادت هام این بوده که تا نصف شب بشینم نقاشی بکشم تا فرداش نقاشی هام رو برای عمه ی عزیزم که اون زمان ایتالیا زندگی می کردند بفرستیم! جالب اینه که با مادرم می رفتیم دم صندوق پست و بدون اینکه آدرسی روی نامه یادداشت کنیم یا نقاشی رو توی پاکت بگذاریم اون رو داخل صندوق پست مینداختیم :پی! اما شاید یکی از موفقیت هایی که اون زمان داشتم در همین رابطه بوده! وقتی ۴ سالم بود یک مجله به نام گلک رو خیلی دوست داشتم! توی این مجله یک مسابقه ی نقاشی بود!  و منم طبق معمول یک نقاشی کشیده بودم ولی این بار نقاشی رو توی پاکت گذاشتیم ومادرم اونو فرستاد برای گلک! چند مدت بعد هنوز هم یادمه که داشتم تلویزیون می دیدم که یک هو داد زدم: “مامان عکس من توی تلویزیونه!”. بعد فهمیدیم نقاشی من به عنوان نقاشی برتر گلک انتخاب شده و بعداً توی مجله نوشتن که فلان روز افرادی که نقاشیشون انتخاب شده بیان جایزشون رو بگیرن. این رو من خودم یادم نیست اما مادرم تعریف می کنه جایزه ها رو آقای مجید مجیدی قرار بود بدن و من هم صاف رفته بودم و نشسته بودم روی پای آقای مجیدی و بلند نمی شدم :) ). مسئول اونجا اومده بود و می گفت آقای مجیدی اگر میشه بیاین جایزه ها رو به برنده ها بدید، و من همچنان روی پای آقای مجیدی نشسته بودم و می گفتم می خواین جایزه ها رو بدید به من که بدم به برنده ها… :دی. از اون روز دیگه هر مسابقه ی نقاشی گیر میاوردم شرکت می کردم و دیوار اتاقم پر شده بود از نقاشی هام و لوح هایی که بهم داده بودن.

همون سال ها بود که مادرم من رو مهد کودک گذاشت. و فکر کنم اونجا یک شکست خوردم! روز دوم  از مهد کودکم به مادرم زنگ زدن که بیاین بچتونو ببینید داره چیکار می کنه اینجا! مادرمم به سرعت خودشو رسوند. برام تعریف می کنه که دیدم تو یک طرف اتاق وایسادی و داری دادوفریاد می کنی و معلم و بقیه ی بچه ها طرف دیگه وایسادن و سعی می کنن تورو آرومت کنن… من یادم نیست چه اتفاقی افتاده بوده اما فکر کنم احتمالاً معلم مهد کودک با من چپ نگاه کرده بوده. من باید یاد می گرفتم که همیشه همه چی دقیقاً همون چیزی که انتظارش رو داری نیست و همه هم مثل مادر پدرم با من برخورد نمی کنن. احتمالاً مشکل بعدیم هم این بود که اون زمان بلد نبودم با اطرافیام و هم سن هام دوست بشم و این یک ایراد خیلی بزرگ بود.

بعضی وقت ها اتفاقات خیلی ساده ای به نظر افراد موفقیت میاد. مادرم من رو وقتی بچه بودم خیلی نمایشگاه می برد. همیشه چیزهای خیلی جالب و جدید اونجا پیدا می کردم اما یک بار وقتی نمایشگاه رفتیم، یک کامپیوتر اونجا دیدم. روش فقط یک بازی فکری نصب بود که باید یه آجر رو به یک محل خاص میرسوندی. هنوز هم بازیش با تمام جزئیات یادمه. اون زمان آتاری و سگا داشتم، اما کی بورد و مونیتور برام خیلی جذاب تر بود. اینکه یک دستگاه این همه دکمه داشته باشه برام خیلی جالب بود. من اون اتفاق که با این دستگاه ناآشنا، آشنا شدم رو یک  موفقیت می دونم. چند مدت بعد وقتی پسرعمم از ایتالیا اومده بود اولین جمله ای که بهش گفتم وقتی رسیدیم خونمون این بود که “سعید بیا کامپیوترمو ببین!”. پسرعمم که از من ۴ سال بزرگتر هست با هیجان گفت:‌ “باریکلااا! کامپیوتر خریدی؟”. اما چند لحظه بعد وقتی به اتاقم اومد، دید کلی صندلی رو کنار هم گذاشتم و با نخ تمام اتاق و صندلی ها رو به هم چسبوندم طوری که به سختی می شد وارد اتاق شد و از کامپیوتر هم خبری نبود. سعید بهم گفت “پس کامپیوتر کجاست؟”. بعد متوجه شد منظورم از کامپیوتر همین نخ و صندلی ها بوده! اون لحظه یکم بهم خندید :پی. اما یادمه با هم ساعت ها با همون کامپیوتر من بازی کردیم! تا مدت ها کسی جرأت نداشت به اتاق من و اتاق بقل اتاق من وارد شه. چون ممکن بود کامپیوتر من خراب بشه!

حالا دیگه ۶ سالم بود و باید مدرسه می رفتم. از اونجایی که مادرم قبلاً به من خوندن و نوشتن و ریاضی یاد داده بود و کلاس اول برام خسته کننده بود، پدرم با مدیر مدرسه صحبت کرد تا کلاس اول نَرَم و مستقیماً کلاس دوم بنشینم. اما این کار غیر قانونی بود! بنابراین من وقتی کلاس دوم بودم هم امتحان کلاس اول رو باید میدادم هم دوم. وقتی هم سوم بودم امتحان دوم و سوم رو باید میدادم تا اینکه بالاخره کلاس سوم امتحان جهشی دادم! فکر کنم این اولین کار غیرقانونی من بوده… این برام جالبه که بعضی اوقات آدما وقتی یک اتفاقی براشون میوفته یا یک کاری انجام میدن اون لحظه فهمیدنِ اینکه این کار یک شکست هست یا یک پیروزی سخته. خیلی ها با جهشی خوندن من مخالف بودن و خیلی ها هم موافق. این کار از یک طرف باعث شد یک سال توی زندگیم جلو بیوفتم. اما از یک طرف هم باعث شد یک سال از هم کلاسی هام جلو بیوفتم و دیگه توی کلاس همه از من یک یا دو سال بزرگ تر بودن.

این موضوع برای من خیلی جالبه که اگر شخصی در یک جمع یک برتری نسبت به بقیه داشته باشه یا از یک نظر خاص باشه می تونه براش هم خیلی خوب باشه هم خیلی بد، و این بستگی به خود اون آدم و اطرافیانش داره. فرض کنید شما در یک جمعی هستید که هیچ کس به جز شما طراحی یا نقاشی یا شطرنج یا … بلد نیست. یا مثلاً در جمعی قرار دارید که فقط شما ریاضی قوی ای دارید. این باعث می شه شما اعتماد به نفس بیشتری داشته باشید. اما در این جمع آدم های مختلف عکس العمل های مختلفی نشون میدن. یک دسته از آدم ها فقط از روی کنجکاوی سعی می کنن به شما نزدیک شن و این نزدیکی تا وقتی که کنجکاویشون برطرف بشه ادامه داره. دسته ی دوم با اینکه شما رو نمیشناسن از شما دوری می کنن و حتی سعی می کنند شما رو پیش بقیه خراب کنند. دسته ی بعدی آدم ها سعی می کنن به شما نزدیک بشن و دوستتون بشن و به جای اینکه برتری شما رو قبول نکنن سعی می کنن خودشون رو پیشرفت بدن تا توی اون زمینه با کمک خودِ شما پیشرفت کنند. این دسته خیلی آدم های ارزشمندی هستند و مطمئناً باعث پیشرفت خود شما هم میشن و نباید از دستشون داد. دسته ی آخری هم وجود داره که اصلاً کاری به این قضیه ندارن و این موضوع تأثیری در رفتارشون نداره.

از طرفی شما هم توی این موضوع مؤثر هستید… اگر سعی کنید به جای اینکه اون قابلیت برترتون رو به رخ بقیه بکشید با اون به بقیه کمک کنید یا به اطرافیاتون کمک کنید تا اون قابلیت رو یاد بگیرن مطمئناً افراد گروه سوم بیشتر خواهند شد و افرادی که در دسته ی دوم قرار می گیرن کمتر میشن.

جهشی خوندن من با اینکه برتری بزرگی نبود اما باعث شد افرادی توی کلاس از من زیاد خوششون نیاد با اینکه من هیچ وقت در این مورد صحبت نمی کردم. البته این قضیرو من اصلاً یادم نمیاد اما مادرم میگه اون زمان بعضی اوقات اذیت می شدم.

یک شکست دیگه ای که من اون زمان خوردم این بود که من تو دبستان با اینکه دوست خیلی داشتم اما دوست صمیمی نداشتم!

امروز تولد داداش گُلمه!

آرش محمودیان

آرش محمودیان

امروز تولد آرش جونه! کسی که از همه توی این دنیا بیشتر دوسش دارم!

آرش جونم امروز ۹ ساله شد!

این گلی که عکسش رو این بقل می بینید یکی از موفق ترین انسان هایی هست که می شناسم! مطمئن هستم یک آدم خیلی خیلی موفق خواهد شد!

خیلیا ازم خواستن از آرش یکم تعریف کنم. توی این پستم قصد دارم همین کارو بکنم.

نمی دونم از کجا شروع کنم! اول از همه باید بگم این موجود فوق العاده باهوش هست. من یادمه هنوز مدرسه نمی رفت و ضرب یک رقم تا یک رقم بلد بود. کلاس اول که رفت یکی از کارهاش این بود که ماشین حساب رو نگاه می کرد و میومد از من و مادرم می پرسید این علامت چیکار می کنه؟ هیچ وقت یادم نمیره وقتی اومده بود و به من گیر داده بود که من جمع و تفریق و ضرب و تقسیم و توان رو بلدم، و بعد به علامت رادیکال توی ماشین حساب اشاره کرده بود و می گفت این چیکار می کنه!

حالا باز این مورد خوب بود. یادمه مساحت مربع و مستطیل رو مادرم به آرش یاد داده بود. بعد آرش چند روز بعد با یک ورق پر از شکل پیش من اومده بود و توی ورق عکس کلی دایره در سایز های مختلف کشیده شده بود که به تعداد زیادی مستطیل تقسیمشون کرده بود و به من می گفت سیاوش مساحت دایررو چجوری باید در آورد؟ من یکم فکر کردم… گفتم خوب آخه به آرش چجوری بگم مساحت دایره می شه پی آر به توان دو! بر فرض هم به آرش جون بگم این علامت عدد پی هست، ممیز رو چیکار کنم! یادمه بهش گفتم الآن نمی تونم یادت بدم و اون هم شروع کرد به گریه کردن و باز هم یادم نمیره که براش توضیح دادم باید شعاع دایررو در خودش ضرب کنی و بعد اونو در عدد ۳۱۴ ضرب کنی، نتیجش که بدست اومد باید یک نقطه بعد از رقم دومش قرار بدی. و بهش نحوه ی خوندن اعداد اعشاری رو گفتم، مثلا ۲ ممیز ۲۶ . جالب بود برام که بعدش ازش مساحت دایره با شعاع ۲ و ۴ رو ازش پرسیدم و ذهنی بهم جوابشونو داد!

خیلی قبل تر از ماجرای دایره یک روز یکی از دوستام اومد خونمون. قبلاً از من شنیده بود که آرش ریاضیو خیلی دوست داره. وقتی آرشو دید بعد از سلام و احوال پرسی به آرش گفت:‌ “آرش شنیدم ریاضیت خیلی خوبه، حالا بهم بگو ببینم ۳ ضرب در ۸ چند میشه؟”. آرش که اون زمان هنوز نباید جمع رو هم بلد می بود سریع گفت:‌ “معلومه دیگه! میشه ۲۴ تا”. بعد دوستم کلی تعجب کرد. ازش چند تا دیگه سوال کرد تا رسید به ۲ ضرب در ۵۰ . آرش با خنده گفت نمی دونم دیگه اینو، خیلی عددش بزرگه. بعد دوستم هم خندید. یه چند دقیقه گذشت و منو دوستم داشتیم با هم صحبت می کردیم که یهو آرش گفت میشه ۱۰۰ تا. بعد دوستم نگاش کرد گفت :‌ “باریکلا! چطوری حساب کردی؟”. آرشم گفت معلومه دیگه ۵۰ بار ۲ رو با خودش جمع کردم!

از این خاطره ها خیلی یادمه… شاید براتون جالب باشه که بدونید آرش کلاس سوم رو جهشی خوند و وقتی کلاس چهارم نشست معلم کلاس چهارم قبل از اینکه بدونه آرش جهشی خونده به مدیر مدرسه گفته بود آرش خیلی ریاضیش جلوتر از کلاسه. بعداً که متوجه شده بود آرش باید کلاس سوم باشه الآن کلی تعجب کرده بود. چند مدت بعد با صحبت مادرم با مدرسه یک کلاس مخصوص تیزهوشان برای بچه های پنجم گذاشتن، و معلم تیزهوشانشون جلسه ی دوم از مادرم خواست تا باهاش صحبت کنه و از آرش کلی تعریف کرد و پرسید چجوری روی آرش کار شده.

آرش جون از ۶ سالگی همیشه وقتی در حال برنامه نویسی بودم میومد کنارم میشست تا ببینه چیکار می کنم. از اونجا فهمیدم خیلی به برنامه نویسی علاقه داره! اما چند تا مشکل وجود داشت و بزرگ ترینش این بود که آرش سرعت تایپ کردنش خیلی کم بود. از یه روزی قرار شد آرش توی Notepad هر روی یک متن ۲ خطی بنویسه که کم کم به ۱۰ خط رسوندش! بعد از اون توی ۷ سالگی برنامه نویسی Visual Basic رو با آرش شروع کردم. واقعاً باورم نمیشد که یک بچه ی ۷ ساله بتونه این مباحث رو انقدر سریع بگیره… من به این موضوع اعتقاد دارم که هر نسل باهوش تر از نسل قبل هست و خیلی چیزایی که نسل قبل توی اون سن متوجه نمیشرو متوجه میشه. اما آخه آرش که نسل بعد از من نیست!‌ :پی

آرش بعد از یکی دو ماه دیگه برای خودش می تونست برنامه بنویسه و من هر چند روز یک تمرین بهش می دادم. مثلاً برنامه ای که مساحت دایره و مستطیل رو در بیاره. یا برنامه ی یک ساعت یا … بعضی اوقاتم آرش خودش صورت مسئلرو طرح می کرد. مثلاً یک بار، یک برنامه نوشته بود که یک کرنومتر داشت که داشت رو به پایین میشمرد. بعد به من اومد و گفت من یه کاری باهات دارم! من گفتم چه کاری؟ گفت نمی گم باید وقتی این ساعته ۰ شد در کمتر از ۱ دقیقه دکمه ی کنارش رو بزنی تا کاری که دارمو ببینی. بعد یکم محاسبه کردم و دیدم زمانسنج ساعت ۴ صبح صفر میشه! خلاصه تا ساعت ۴ صبح بیدار موندم تا دکمرو بزنم. برنامه کاملاً درست کار کرد و وقتی دکمرو زدم یک پیام با متن “Shookhi kardam” ظاهر شد!

آخرین خاطره ای که از آرش جونم می خوام بنویسم برای ۷ سالگیشه! اون زمانی که من ویولن تمرین می کردم و آرش جون هم همیشه می خواست یاد بگیره. تا یک روز سعی کردم نوت خوندن رو بهش یاد بدم. براش در حدود ۱ ساعت خط های نوت و صدای نوت های اصلی رو توضیح دادم و صدای ۴ سیم اصلی ویولن رو بهش یاد دادم. و باز هم باورم نمی شد آرش انقدر زود بتونه صدای سیم ها رو به ذهنش بسپاره. روز دوم آرش جون صفحه ی اول و دوم کتاب ویولن من رو می تونست بزنه! تنها مشکل این بود که ویولین من برای آرش یکم بزرگ بود :دی.

در نهایت من واقعاً خوشحالم که همچین داداشی دارم. مطمئن هستم یک روز آرش محمودیان یک اسم شناخته شده در ایران و جهان خواهد بود و زندگی خیلیا رو عوض خواهد کرد.

balloons_birthday_cake

آرش جونم، تولدت مبارک…

اگر دوست داشتید می تونید توی وبلاگ آرش محمودیان بهش تولدش رو تبریک بگید. مطمئنم خیلی خوشحال میشه…

اولین پست!

هر آدمی توی زندگیش هم کلی شکست می خوره هم کلی موفقیت کسب می کنه. منم مثل بقیه ی آدم ها تو این ۲۰ سالی که زندگی کردم یک سری جاها شکست خوردم و یک سری جاها پیروز شدم (البته بیشتر شکست خوردم فکر کنم).

خیلی وقت بود دوست داشتم یک جایی این شکست ها و موفقیت ها رو جمع کنم تا آخرش ببینم آیا اینطوری که خیلیا میگن شکست باعث موفقیت میشه؟ اصلاً شکست و موفقیت روی هم تأثیر گذارن یا نه؟ ممکن هست آدم با سعی و تلاش شکست هاش رو کم یا حذف کنه؟ اصلاً حذف کردن شکست از زندگی خوبه یا نه؟ و خیلی سوال های دیگه…

شاید خیلی از چیزایی که به نظر من موفقیت بوده از نظر خیلیا اصلاً موفقیت به حساب نیاد و چیز پیش و پا افتاده ای باشه و همینطور اتفاقاتی که به نظر من شکست بوده از نظر خیلیا اصلاً شکست محسوب نشه، برای همین می خوام از همون ابتدای زندگی خودم به عنوان یک مطالعه ی موردی، یا همون Case study خودمون، اتفاقاتی که از نظر خودم شکست یا موفقیت بودرو اینجا بنویسم و سعی کنم بینشون یه رابطه ای بر قرار کنم.

قبل از شروع اولین موفقیت و شکست زندگیم یک جمله از ادیسون که برام خیلی جالب بودرو می خوام اینجا قرار بدم:

thomas_edison

“I haven’t faced the failure. I just found 10000 ways the electric bulb won’t work.”
Thomas Alva Edison

توماس آلوا ادیسون: من با شکست روبرو نشدم. فقط ۱۰۰۰۰ راه پیدا کردم که یک لامپ کار نمی کرد.

به همه چیز میشه از چندین دیدگاه نگاه کرد! شاید خیلی از اتفاقاتی که به نظر ما شکست هست خودش موفقیت باشه. من هم امیدوارم بتونم توی این وبلاگ نتیجه بگیرم که شکست هایی که خوردم خیلیاشون واقعاً شکست نبودن.

من خیلی فکر کردم که اولین پیروزی و شکست زندگیم یادم بیاد. اما خوب این کار خیلی آسون نیست. احتمالاً اولین پیروزیم وقتی بوده که به دنیا اومدم. این خیلی احساس خوبیه که آدم بدونه با یک پیروزی چشمش رو به دنیا باز کرده. احتمالاً اولین شکستمم همون موقع بوده وقتی به خودی خودم حتی نمی تونستم راه برم یا غذا بخورم یا حتی نمی تونستم درک کنم که همین دو دقیقه پیش پیروز شدم!

از اونجایی که اون موقع خیلی بچه بودم درباره شکست ها و موفقیت های اون زمان نمی تونم چیز زیادی بنویسم. معمولاً انسان ها اول هر راهی با شکست روبرو میشن! مثلاً هر بچه ای تا بخواد راه رفتن یاد بگیره کلی زمین می خوره. اما این موضوع از نظر من خیلی جالبه که معمولاً هر کسی به اندازه ی بزرگیش شکست می خوره. مثلاً شکست یه بچه ی کوچیک اینه که بخواد راه بره و بیافته، شکست یک بچه ی ۷ ساله شاید این باشه که شعری که حفظ کردرو نتونه جلو بقیه بخونه، شکست یک بچه ی ۱۰ ساله اینه که در یک بازی از دوستش ببازه، شکست یک دانشجو مثلاً میتونه این باشه که درسش رو پاس نکنه، و شکست یک مدیر بزرگ اینه که شرکتش ورشکسته بشه. جالب تر اینه که از نظر یک مدیر بزرگ اینکه مثلاً از دوستش یک بازی رو ببازه شکست محسوب نمیشه. البته از این چند تا مثال نمیشه یک نتیجه ی کلی گرفت، اما به نظر میاد هر چی آدم ها بزرگ تر باشن سخت تر شکست می خورن و شکست های کوچکتر به نظرشون شکست نمیاد و البته منظور از بزرگی مطمئناً سن نیست. اگر من به جای ادیسون بودم ۱۰ بار امتحان می کردم و نمی تونستم لامپ رو درست کنم به حساب خودم ۱۰ بار شکست خورده بودم و دیگه ادامه نمی دادم. اما ادیسون ۱۰۰۰۰ بار این کار رو انجام داده و در آخر میگه من حتی یک بار تو این مسیر با شکست روبرو نشدم! پس تا اینجا به نظر میاد هر چی بتونیم بزرگتر باشیم دیرتر با شکست روبرو میشیم و حتی شکست رو موفقیت می بینیم.

خوب داشتم از شکست ها و موفقیت های بچگی های خودم می گفتم. شاید اولین موفقیت بزرگ من زمانی بوده که اولین کلمه ی با معنا رو تونستم به زبان بیارم! طبق گفته ی مادرم اولین کلمه ای که گفتم “بابا” بوده! قبل از اینکه این کلمرو بگم احتمالاً کلی در گفتنش شکست خوردم. یا شاید کلی راه پیدا کردم که نتونم یک کلمه ی بامعنا بگم! مادرم با افتخار می گه تو قبل از اینکه یک سالت بشه ۱۴ تا کلمه بلد بودی بگی! خیلی جالبه، اون زمان گفتن ۱۴ تا کلمه برای من پیروزی حساب میشده! احتمالاً موفقیت بزرگ بعدیم هم این بوده که بتونم ۴ دست و پا تکون بخورم و بعدش راه برم! الآن هیچ کدوم از این موارد به نظرم یک موفقیت نمیاد اما مطمئن هستم اون زمان هم از دید خودم، هم اطرافیام این موارد برای من موفقیت حساب می شده!