بعد از یک سالگیم!

thomas_watson

“If you want to increase your success rate, double your failure rate.
Thomas John Watson, Sr.

شاید براتون جالب باشه که آقای توماس واتسونِ پدر، در سال ۱۹۱۴ مدیر یک شرکت به نام Computing Tabulating Recording Corporation میشن که اون زمان کمتر از ۴۰۰ کارمند داشته این شرکت. سال ۱۹۲۴ آقای واتسون اسم شرکت رو به International Business Machines تغییر میدن! بله! همون IBM معروف… ایشون در زمان خودش یکی از پولدارترین انسان های دنیا به حساب میومدن و وقتی در سال ۱۹۵۶ فوت می کنند لقب بزرگترین فروشنده ی دنیا رو به ایشون میدن! جالبه که از نظر آقای توماس برای کسب موفقیت بیشتر اول باید بیشتر شکست خورد! در کل شرکت IBM مدیرهای خیلی بزرگی داشته که یکی از یکی جالب ترن. در پست های بعدی شاید درباره بعضی از اونا بیشتر بینویسم. به نظرم دونستن زندگی آدمهای بزرگ خیلی می تونه به موفق شدن بقیه ی افراد کمک کنه.

خوب از موضوع اصلی دور نشیم!
مادرم تعریف می کنه از بچگی به نقاشی خیلی علاقه داشتم! مثل اینکه اون موقع یک سری زونکن پر از نقاشی داشتم که هر کسی میومده خونمون باید اول میشسته و زونکن های نقاشی من رو نگاه می کرده! الآن که فکر می کنم دلم براشون می سوزه! برام تعریف می کنن که یکی از عادت هام این بوده که تا نصف شب بشینم نقاشی بکشم تا فرداش نقاشی هام رو برای عمه ی عزیزم که اون زمان ایتالیا زندگی می کردند بفرستیم! جالب اینه که با مادرم می رفتیم دم صندوق پست و بدون اینکه آدرسی روی نامه یادداشت کنیم یا نقاشی رو توی پاکت بگذاریم اون رو داخل صندوق پست مینداختیم :پی! اما شاید یکی از موفقیت هایی که اون زمان داشتم در همین رابطه بوده! وقتی ۴ سالم بود یک مجله به نام گلک رو خیلی دوست داشتم! توی این مجله یک مسابقه ی نقاشی بود!  و منم طبق معمول یک نقاشی کشیده بودم ولی این بار نقاشی رو توی پاکت گذاشتیم ومادرم اونو فرستاد برای گلک! چند مدت بعد هنوز هم یادمه که داشتم تلویزیون می دیدم که یک هو داد زدم: “مامان عکس من توی تلویزیونه!”. بعد فهمیدیم نقاشی من به عنوان نقاشی برتر گلک انتخاب شده و بعداً توی مجله نوشتن که فلان روز افرادی که نقاشیشون انتخاب شده بیان جایزشون رو بگیرن. این رو من خودم یادم نیست اما مادرم تعریف می کنه جایزه ها رو آقای مجید مجیدی قرار بود بدن و من هم صاف رفته بودم و نشسته بودم روی پای آقای مجیدی و بلند نمی شدم :) ). مسئول اونجا اومده بود و می گفت آقای مجیدی اگر میشه بیاین جایزه ها رو به برنده ها بدید، و من همچنان روی پای آقای مجیدی نشسته بودم و می گفتم می خواین جایزه ها رو بدید به من که بدم به برنده ها… :دی. از اون روز دیگه هر مسابقه ی نقاشی گیر میاوردم شرکت می کردم و دیوار اتاقم پر شده بود از نقاشی هام و لوح هایی که بهم داده بودن.

همون سال ها بود که مادرم من رو مهد کودک گذاشت. و فکر کنم اونجا یک شکست خوردم! روز دوم  از مهد کودکم به مادرم زنگ زدن که بیاین بچتونو ببینید داره چیکار می کنه اینجا! مادرمم به سرعت خودشو رسوند. برام تعریف می کنه که دیدم تو یک طرف اتاق وایسادی و داری دادوفریاد می کنی و معلم و بقیه ی بچه ها طرف دیگه وایسادن و سعی می کنن تورو آرومت کنن… من یادم نیست چه اتفاقی افتاده بوده اما فکر کنم احتمالاً معلم مهد کودک با من چپ نگاه کرده بوده. من باید یاد می گرفتم که همیشه همه چی دقیقاً همون چیزی که انتظارش رو داری نیست و همه هم مثل مادر پدرم با من برخورد نمی کنن. احتمالاً مشکل بعدیم هم این بود که اون زمان بلد نبودم با اطرافیام و هم سن هام دوست بشم و این یک ایراد خیلی بزرگ بود.

بعضی وقت ها اتفاقات خیلی ساده ای به نظر افراد موفقیت میاد. مادرم من رو وقتی بچه بودم خیلی نمایشگاه می برد. همیشه چیزهای خیلی جالب و جدید اونجا پیدا می کردم اما یک بار وقتی نمایشگاه رفتیم، یک کامپیوتر اونجا دیدم. روش فقط یک بازی فکری نصب بود که باید یه آجر رو به یک محل خاص میرسوندی. هنوز هم بازیش با تمام جزئیات یادمه. اون زمان آتاری و سگا داشتم، اما کی بورد و مونیتور برام خیلی جذاب تر بود. اینکه یک دستگاه این همه دکمه داشته باشه برام خیلی جالب بود. من اون اتفاق که با این دستگاه ناآشنا، آشنا شدم رو یک  موفقیت می دونم. چند مدت بعد وقتی پسرعمم از ایتالیا اومده بود اولین جمله ای که بهش گفتم وقتی رسیدیم خونمون این بود که “سعید بیا کامپیوترمو ببین!”. پسرعمم که از من ۴ سال بزرگتر هست با هیجان گفت:‌ “باریکلااا! کامپیوتر خریدی؟”. اما چند لحظه بعد وقتی به اتاقم اومد، دید کلی صندلی رو کنار هم گذاشتم و با نخ تمام اتاق و صندلی ها رو به هم چسبوندم طوری که به سختی می شد وارد اتاق شد و از کامپیوتر هم خبری نبود. سعید بهم گفت “پس کامپیوتر کجاست؟”. بعد متوجه شد منظورم از کامپیوتر همین نخ و صندلی ها بوده! اون لحظه یکم بهم خندید :پی. اما یادمه با هم ساعت ها با همون کامپیوتر من بازی کردیم! تا مدت ها کسی جرأت نداشت به اتاق من و اتاق بقل اتاق من وارد شه. چون ممکن بود کامپیوتر من خراب بشه!

حالا دیگه ۶ سالم بود و باید مدرسه می رفتم. از اونجایی که مادرم قبلاً به من خوندن و نوشتن و ریاضی یاد داده بود و کلاس اول برام خسته کننده بود، پدرم با مدیر مدرسه صحبت کرد تا کلاس اول نَرَم و مستقیماً کلاس دوم بنشینم. اما این کار غیر قانونی بود! بنابراین من وقتی کلاس دوم بودم هم امتحان کلاس اول رو باید میدادم هم دوم. وقتی هم سوم بودم امتحان دوم و سوم رو باید میدادم تا اینکه بالاخره کلاس سوم امتحان جهشی دادم! فکر کنم این اولین کار غیرقانونی من بوده… این برام جالبه که بعضی اوقات آدما وقتی یک اتفاقی براشون میوفته یا یک کاری انجام میدن اون لحظه فهمیدنِ اینکه این کار یک شکست هست یا یک پیروزی سخته. خیلی ها با جهشی خوندن من مخالف بودن و خیلی ها هم موافق. این کار از یک طرف باعث شد یک سال توی زندگیم جلو بیوفتم. اما از یک طرف هم باعث شد یک سال از هم کلاسی هام جلو بیوفتم و دیگه توی کلاس همه از من یک یا دو سال بزرگ تر بودن.

این موضوع برای من خیلی جالبه که اگر شخصی در یک جمع یک برتری نسبت به بقیه داشته باشه یا از یک نظر خاص باشه می تونه براش هم خیلی خوب باشه هم خیلی بد، و این بستگی به خود اون آدم و اطرافیانش داره. فرض کنید شما در یک جمعی هستید که هیچ کس به جز شما طراحی یا نقاشی یا شطرنج یا … بلد نیست. یا مثلاً در جمعی قرار دارید که فقط شما ریاضی قوی ای دارید. این باعث می شه شما اعتماد به نفس بیشتری داشته باشید. اما در این جمع آدم های مختلف عکس العمل های مختلفی نشون میدن. یک دسته از آدم ها فقط از روی کنجکاوی سعی می کنن به شما نزدیک شن و این نزدیکی تا وقتی که کنجکاویشون برطرف بشه ادامه داره. دسته ی دوم با اینکه شما رو نمیشناسن از شما دوری می کنن و حتی سعی می کنند شما رو پیش بقیه خراب کنند. دسته ی بعدی آدم ها سعی می کنن به شما نزدیک بشن و دوستتون بشن و به جای اینکه برتری شما رو قبول نکنن سعی می کنن خودشون رو پیشرفت بدن تا توی اون زمینه با کمک خودِ شما پیشرفت کنند. این دسته خیلی آدم های ارزشمندی هستند و مطمئناً باعث پیشرفت خود شما هم میشن و نباید از دستشون داد. دسته ی آخری هم وجود داره که اصلاً کاری به این قضیه ندارن و این موضوع تأثیری در رفتارشون نداره.

از طرفی شما هم توی این موضوع مؤثر هستید… اگر سعی کنید به جای اینکه اون قابلیت برترتون رو به رخ بقیه بکشید با اون به بقیه کمک کنید یا به اطرافیاتون کمک کنید تا اون قابلیت رو یاد بگیرن مطمئناً افراد گروه سوم بیشتر خواهند شد و افرادی که در دسته ی دوم قرار می گیرن کمتر میشن.

جهشی خوندن من با اینکه برتری بزرگی نبود اما باعث شد افرادی توی کلاس از من زیاد خوششون نیاد با اینکه من هیچ وقت در این مورد صحبت نمی کردم. البته این قضیرو من اصلاً یادم نمیاد اما مادرم میگه اون زمان بعضی اوقات اذیت می شدم.

یک شکست دیگه ای که من اون زمان خوردم این بود که من تو دبستان با اینکه دوست خیلی داشتم اما دوست صمیمی نداشتم!

9 فکر می‌کنند “بعد از یک سالگیم!

  1. vahid yari

    مطلب که جالبه
    و البته عمیقاً توصیه می کنم روی مدیران IBM متمرکز بشی
    افراد بسیار جالبی بین اونها دیده میشه
    حتی یکی از مدیرانش از صنایع غذایی و یک مجموعه رستوران های زنجیره ای به IBM میاد و البته در زمانی حدود ۳ سال شرکت رو از ورشکستگی نجات میده
    به کلی داستان سیر تحولات و رشد و توسعه برندهای بزگی مثل IBM که چیزی جز نبوغ و قدرت مدیرانشون نیست، مملوء از اینگونه درس های جالبه
    رجوع شود به ورشکستگی mitsubishi و نجات اون توسط کارکنان

    پاسخ
  2. مجید

    اه چقدر سخته نظر دادن ، زندگی یه رودخونه هست و تا برسه به دریا هزاران مسیر و مانع جلوش هست … هر کسی یه مسیری و میره و خوشهالم هیچ وقت از کارهای قبلم پشیمون نیستم!! حتی کارهای اشتباهم…

    پاسخ
  3. shabnam

    آخییییی….
    من ازاون تیکه که نشسته بودی رو پای مجید مجیدی خوشم اومد خیلی صحنه ی جالبی بوده…
    فکر کنم خیلی دلش ازت پره.. اگه نبیندت….
    یه عکسم از اون ۲ ۳ سالگیت بزار دیگه.
    راستی منم ۳ سالم بود مدیر مهد و مربیارو را دیونه کرده بودم.
    چون ظهرا میرفتم تو حیاط داد میزدم:
    بچه ها نخوابین
    بیاین سلسله باسی
    :پی

    پاسخ
  4. asal

    salam siavash jan.harf hayi ke zadi mesle hamishe ziba va ba mani hastan .va man hamishe az to dars migiram.omidvaram ke dar kenare khanevadat harruz az diruz movafaghtar bashi va hamishe salem bashi va mese hamishe be atrafiat komak bekoni va inke….be hameye arezuhat beresi

    پاسخ
  5. نجمه

    لذت و شادی را فراموش نکنیم.خیلی ها فکر می کنن ، هدفگذاری به این معنی که وقتی به هدف بزرگی رسیدن،اونوقت میتونن از زندگی خود لذت ببرن. ما می خوایم با شادمانی به هدف برسیم ، نه اینکه ابتدا به هدف برسیم و اونوقت شادی کنیم .

    پاسخ
  6. نبی

    خاطرات خوندنی تعریف میکنی…
    لذت بردم… ;)
    علایقت هم مثل خودمه… نقاشی، ریاضی، کامپیوتر و برنامه نویسی… ;)

    پاسخ

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

شما می‌توانید از این دستورات HTML استفاده کنید: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <strike> <strong>