بایگانی دسته: خودمونی

داستان باقالی پلو با ماهیچه

خیلی وقته که این بلاگ رو به روز نکردم، اما امروز یه داستان خیلی جالب یکی از دوستام برام فرستاد که به نظرم حیف بود اینجا به اشتراک نگذارمش:

چند وقت پیش با همسر و فرزندم رفته بودیم رستوران. افراد زیادی اونجا نبودن، سه نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یک پیرزن و پیرمرد که حدوداً ۶۰-۷۰ ساله بودن. ما غذامون رو سفارش داده بودیم که مردی اومد تو رستوران. یه چند دقیقه‌ای گذشته بود که اون مرد شروع کرد به صحبت کردن با موبایلش. با صدای بلند صحبت می‌کرد و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ماها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از ۸ سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد رو کرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمون من هستن. میخوام شیرینی بچم رو بهشون بدم. به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده. خوب ما همگیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش. اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم. اما بالاخره با اصرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیرزن پیرمرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد.

این جریان گذشت و یک شب با خانواده رفتم سینما و تو صف برای گرفتن بلیت ایستاده بودیم که ناگهان با تعجب همون مرد تو رستوران رو دیدم که با یه دختر بچه ۴-۵ ساله ایستاده بود تو صف. یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون مرد رو بابا خطاب میکنه. دیگه داشتم از کنجکاوی می‌مردم. دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش. به محض اینکه برگشت من رو شناخت. یه ذره رنگ و روش پرید. اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم ماشالله از ۲-۳ هفته پیش بچتون بدنیا اومد و بزرگم شده. همینطور که داشتم صحبت می‌کردم پرید تو حرفم و گفت: «داداش اون جریان یه دروغ بود، یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم.»دیگه با هزار خواهش و تمنا از طرف من، گفت: «اون روز وقتی وارد رستوران شدم سفارش رو دادم و روی یکی از صندلی‌ها نشسته بودم که صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم. البته اونا نمیتونستن منو ببینن و داشتن با خنده با هم صحبت میکردن. پیرزن گفت کاشکی می‌شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم. الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم. پیرمرد در جوابش گفت ببین اومدی نسازی‌ها. قرار شد بیایم رستوران و یه سوپ بخوریم و برگردیم خونه. اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود. من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه ۱۸ هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده. همین طور که داشتن با هم صحبت میکردن گارسون اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین. پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار. من تو حال و هوای خودم نبودم. تمام بدنم سرد شده بود. احساس کردم دارم می‌میرم.رو کردم به آسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن. بعد اونجوری فیلم بازی کردم که اون پیرزن بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین.»ازش پرسیدم: «چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی؟ ماها که دیگه احتیاج نداشتیم.»گفت: «داداشمی، پول غذای شما که سهل بود، من حاضرم تمام دارایی مو بدم ولی کسی رو تحقیر نکنم.»این و گفت و رفت. یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه، ولی یادمه که اصلاً متوجه نشدم موضوع فیلم چی بود.

Phillips Ambilight، ساده فکر کردن…

800px-Ambilight-2

چند روز پیشا با یه تکنولوژی جدید آشنا شدم که فیلیپس توی تلویزیون‌های جدیدش معرفی کرده به نام Ambilight! خود ایده شاید چیز عادی به نظر بیاد، اما بعدش که بهش فکر کردم برام یه سری موارد خیلی جالب بود. قبل از اینکه بگم چرا بنظرم جالب بود بگذارید اول بگم اصلاْ چی هست Ambilight. ماجرا اینه که فیلیپس یه سری تلویزیون‌های جدید اومده معرفی کرده که پشتشون نورافکن‌های کوچیکی داره کی قابلیت تابوندن نور به دیوار پشت تلویزیون در رنگ‌های مختلف رو دارن و وقتی دارید فیلم می‌بینید میاد اطراف تصویر رو به صورت نور روی دیوار گسترش می‌ده! توضیح دادنش کمی سخت هست برای همین بهتره چند تا نمونشو توی این ویدیوهای زیر ببینید.

 


خوب حالا نکته‌ای که برای من جالب بود اینه که این تکنولوژی خیلی به نظرم از نظر مشتری‌ها جالب هست، و جالب‌تر از اون این‌که ساختن یه همچین چیزی خیلی هم کار سختی نبوده، و ایده‌ی خیلی ساده‌ای به نظر میاد. اما خیلی وقت‌ها ما انقدر سراغ ایده‌های پیچیده می‌ریم که چیزای خیلی سادرو فراموش می‌کنیم… نتیجه‌ای که برای خودم گرفتم این بود که بعضی اوقات باید بشینم خیلی ساده فکر کنم.

نکته جالب بعدی اینکه نمیدونم تا حالا اسم Raspberry pi رو شنیدین یا نه؟ دستگاه جالبی هست، شاید بعداْ دربارش یک پست بنویسم. اما جالب‌تر برام شخصی بود که با استفاده از Raspberry pi اومده بود و این سیستم رو درست کرده بود که به نظر من از خود فیلیپس بهتر داشت کار می‌کرد. این ویدیوی ورژن Raspberry pi این تکنولوژی هست که یکی خونشون درست کردتش:

 

 

بلاگ جدید، مونوپلی

monopoly

تا حالا تو کلی جاهای مختلف جدا جدا بلاگ می‌نوشتم… چند مدت پیش تصمیم گرفتم همشون، البته فارسی هاش رو، بیارم یک جا… که در نهایت آدرسش شد اینجا یعنی blog.syavash.com/fa. نهایت سعیم رو کردم که همه اطلاعات این بلاگ‌ها رو هم منتقل کنم البته یک سری از کامنت ها تو بعضی پست ها جا افتادن اما فکر می‌کنم ۹۰٪ همه اطلاعات اینجا اومد.

برای خودم جالب هست که تو کل زندگیم فقط ۷۸ تا بلاگ فارسی نوشتم خودم فکر می کردم مثلاْ همش با هم بشه ۴۰ تا… هدفم از بلاگ نوشتن یکم عوض شده البته… از این به بعد می‌خوام چیزهایی که درباره‌ی خودم و تفریحی هست رو اینجا تو بلاگ فارسی بنویسم و چیزهایی که شایت تخصصی یا علمی باشرو تو بلاگ انگلیسی بنویسم…

خوووووب… از بچه گی بازی مونوپلی رو خیلی دوست داشتم… خیلی وقت بود اما بازی نکرده بودم تا دیروز. به نظرم یکی از جالبترین بازی های با بورد هست. کلاْ خیلی توی ساختن این بازی فکر شده و با این وجود قوانینش فوق‌العاده ساده هست… درسته که شانس توش تاثیر داره اما مدل بازی و مذاکره هم توش خیلی مهمه و اگر خوب بازی کنی احتمال بردت خیلی بیشتر خواهد بود. باید همیشه حواست به دارایی های بقیه‌ی بازیکن‌ها باشه… همیشه یادم سخت ترین قسمت این بازی بانکداریش بود و عوض کردن پول و پرداخت پول از یک بازیکن به بازیکن دیگه و پیدا کردن پول خورد و … به خاطر همین چیزا باز اصولاْ کم پیش میومد که تموم بشه!

جالب‌تر از اون اینه که ورژن‌های جدید مونوپلی از جمله اینی که ما بازی کردیم اصلاْ پول نداره! و اصلاْ سر این موضوع هست که دارم این بلاگ رو می‌نویسم. به جای پول یک دستگاه کارت خون ساده داشت و هر بازیکن یک کارت اعتباری، که توی عکس بالا هم معلومه! هر بازیکن یک اعتباری توی کارتش داره و می تونه پول رو از حسابش به حساب بازیکن دیگه انتقال بده! کلاْ برام جالب بود که همینطور که تکنولوژی توی واقعیت پیشرفت کرده، اومدن این موضوع رو توی مونوپلی هم پیاده کردن. چیزی که باعث شد برای اولین بار یه بازی مونوپلی رو تو ۳ ساعت تموم کنیم (معمولاْ این بازی ۶ ۷ ساعت طول می‌کشه…).

خلاصه این دفعه خواستین مونوپلی بگیرید، حتماْ برید ورژن الکترونیکش رو بخرید… نتیجه‌گیری که می‌خواستم کنم این بود که درباره هر محصولی حتماْ باید هر چند مدت یک بار دوباره دربارش از ابتدا فکر کرد و دید آیا با توجه به امکانات جدیدی که اومده میشه اون محصول رو بهتر یا ساده‌تر کرد یا نه! کاری که توی ایران کمتر انجام میشه… حتی محصولات خیلی موفق الآن رو ببینید توی وب، اکثرشون ایده جدیدی نبودن، بلکه ایده‌ای که وجود داشترو با توجه به تکنولوژی و نیاز روز بهتر و آسون‌تر کردن. مثل tumblr که بلاگ نویسی رو آسون کرد.

خواب عجیب

چند روز پیش یه خواب دیدم که با خواب های قبلیم فرق می‌کرد. من معمولاً وقتی خواب می‌بینم یه سری علامت‌ها هست که وقتی اونارو می‌بینم می‌فهمم که این ماجرایی که توش هستم واقعی نیست و خوابه.

فکر کنم هر کسی برای خودش یک سری علامت‌ها داره، علامت هایی که من دارم وقتیه که زبونم رو به یکی از دندون‌هام میزنم اگه تکون خورد دندونم حتماً خوابم، یا مثلا آدامس وقتی مزش هر چی می جوم نمیره یعنی خوابم. یا مثلاً دوستایی که منو از نزدیک میشناسن دیدن که من یه عادتی دارم که سکه دستم باشه رو انگشتام می چرخونمش و همیشه در یک جهت هست. اگر بر خلاف این جهت بچرخونم یعنی خواب هستم. نکته جالب دیگه اینه که معمولاً وقتی می فهمم خواب هستم از اون به بعد می تونم هر چیزیو توی خوابم کنترل کنم، مثلاً بگم یک چیزی حذف بشه از خوابم یا اضافه بشه، و می‌تونم خوابم رو عوض کنم اگر چشمام رو خیلی محکم توی خواب فشار بدم. مورد بعدی اینه که معمولاً خیلی کم پیش میاد که همون خواب رو بتونم برای مدت زیادی ادامش بدم وقتی می فهمم خواب هست. و مثلاً بعد از یک سری تغییرات یا خواب عوض میشه یا تموم میشه.

چند روز پیش برام خیلی جالب بود که یک مدل جدید خواب رو تجربه کردم که تا حالا برام اتفاق نیافتاده بود. خوابم رو از جایی یادمه که توی یک اتاق بودم و داشتم با یک نفر صحبت می کردم. جالبه خواب همیشه از وسط یک جا شروع میشه، اما توی خواب هیچ وقت فکر نمی کنی که قبلش کجا بودی، اما وقتی بیدار میشی بهش توجه می‌کنی که از وسط یجایی یهو شروع شده. خلاصه داشتم با یکی صحبت میکردم توی یک اتاق که یک دفعه در باز شد و یک شخصی که خیلی براش ارزش قایل هستم و یکی از بهترین مدیر‌هاییه که میشناسم رو دیدم. داخل اتاق رو نگاه کرد و رفت. من بحثم رو با اون شخص قطع کردم و اومدم بیرون دنبالش. بعد دیدم نشسته روی یک صندلی و آدم های دیگه‌ای هم دورشن. شروع کردم به سلام کردن، خیلی گرم ازم استقبال کرد و ازم پرسید که کارها توی آمریکا خوب پیش میرن؟ منم توضیح دادم که خیلی عالی هستن و همه چی داره بخوبی پیش میره. بهم گفت بهتر نبود ایران می‌موندی؟ گفتم هدفی که دارم رو با این حجم نمی‌تونستم توی ایران اجرا کنم. و بحث ادامه پیدا کرد برای یه مدت کم که یک دفعه رومو کردم به اون شخص و گفتم من الآن ایران نیست، بعد یکم دورم رو نگاه کردم و دیدم ایرانه، ادامه دادم اما اینجا ایرانه! حتماً توی خواب من هستیم. شخصی که باهاش داشتم بحث می کردم با لحن خیلی معمولی گفت آره الآن توی خواب تو هستیم. این اولین دفعه بود که بدون اون علامت‌ها می فهمیدم توی خوابم، اما نکته جالب‌تر این بود که بعد از اینکه فهمیدم خواب هستم و شخصی که داشتم باهاش بحث می کردم هم اینو بهم گفت، خیلی عادی بحث رو ادامه دادیم و همچنان اون شخص با من مخالفت می‌کرد با من و برام دلیل میاورد و من هم برای اون دلیل میاوردم، تا در نهایت اون راضی شد که حق با من هست و بعد خوابم تموم شد.

این برام خیلی جالب بود که من با وجود اینکه میدونستم اون شخص اون کسی که فکر می کنم نیست و در واقع خودم هستم، هنوز داشتم باهاش بحث می‌کردم تا راضیش کنم. و جالب‌تر برام این بود که یعنی اون لحظه مغز من داشته جای دو نفر با دو تا دیدگاه مخالف هم داده تولید می‌کرده.

کلاً برام تجربه جالبی بود چون اولین بار بود که بدون اون علامت‌ها می‌فهمدیم خوابم همینطور برام جالب بود که بعد از فهمیدن کلی تونسته بودم خوابم رو نگه دارم و حتی بحث کنم با کس دیگه (در واقع احتمالاً خودم). چون برای خودم جالب بود گفتم اینجا بنویسمش. کس دیگه هم اگه از این تجربه‌ها داشته بنویسه برام حتماً، خیلی جالبه این چیزا برام!

داستان اقتصادی، حباب

امروز یکی از دوستان یه داستان اقتصادی خیلی جالب رو برام فرستاد که با بیان بسیار ساده توضیح میده وقتی میگن حباب ایجاد شده توی اقتصاد به چه مفهوم هست. دوست داشتم اینو برای دوستانی که نشنیدنش اینجا به اشتراک قرار بدم.

یکی بود یکی نبود. یک کشور کوچکی بود. این کشور یک جزیره کوچک بود. کل پول موجود در این جزیره ۲ دلار بود؛ ۲ سکه ۱ دلاری که بین مردم در جریان بود. جمعیت این کشور ۳ نفر بود. تام مالک زمین جزیره بود. جان و ژاک هر کدام یک سکه ۱ دلاری داشتند.

جان زمین را از تام به قیمت ۱ دلار خرید. حالا تام و ژاک هر کدام ۱ دلار داشتند و جان مالک زمین بود که ۱ دلار ارزش داشت. دارایی خالص کشور ۳ دلار شد.

ژاک فکر کرد که فقط یک قطعه زمین در کشور وجود دارد و از آنجایی که زمین قابل تولید نیست، ارزشش بالا خواهد رفت. بنابراین ۱ دلار از تام قرض کرد و با ۱ دلار خودش، زمین را از جان به قیمت ۲ دلار خرید. تام یک دلار به ژاک قرض داده است. بنابراین دارایی خالص او ۱ دلار است. جان زمینش را به قیمت ۲ دلار فروخت. بنابراین دارایی خالص او ۲ دلار است. ژاک مالک زمینی به قیمت ۲ دلار است، اما یک دلار به تام بدهکار است. بنابراین دارایی خالص او ۱ دلار است. دارایی خالص کشور ۴ دلار شد.

تام دید که ارزش زمینی که یک وقت مالکش بود افزایش یافته است. او از فروختن زمین پشیمان شده بود. تام یک دلار به ژاک قرض داده بود. پس ۲ دلار از جان قرض کرد و زمین را به قیمت ۳ دلار از ژاک خرید. در نتیجه، حالا مالک زمینی به قیمت ۳ دلار است. اما از آنجایی که ۲ دلار به جان بدهکار است دارایی خالص او ۱ دلار است. جان ۲ دلار به تام قرض داده است. بنابراین دارایی خالص او ۲ دلار است. ژاک اکنون ۲ دلار دارد. بنابراین دارایی خالص او ۲ دلار است. دارایی خالص کشور ۵ دلار شد. حبابی در حال شکل‌گیری است.

جان دید که ارزش زمین در حال بالا رفتن است. او هم تمایل داشت مالک زمین شود. ۲ دلار داشت و ۲ دلار از ژاک قرض کرد و زمین را به قیمت ۴ دلار از تام خرید. در نتیجه، تام قرضش را برگرداند و حالا ۲ دلار دارد. دارایی خالص او ۲ دلار است. جان مالک زمینی به ارزش ۴ دلار است اما چون ۲ دلار از ژاک قرض کرده است دارایی خالص او ۲ دلار است. ژاک ۲ دلار به جان قرض داده است و بنابراین دارایی خالص او ۲ دلار است. دارایی خالص کشور ۶ دلار شد، اگر چه کشور همان یک قطعه زمین و ۲ سکه ۱ دلاری در گردش را دارد.

همه پول بیشتری داشتند و خوشحال و خوشبخت بودند تا اینکه یک روز افکار نگران‌کننده‌ای به ذهن ژاک خطور کرد. «هی، کجای کاری؟ اگر افزایش قیمت زمین متوقف بشه، اونوقت جان چطوری میتونه قرض منو پس بده. فقط ۲ دلار تو کشور هست و فکر کنم بعد از این همه معامله، ارزش زمین جان حداکثر ۱ دلار باشه، نه بیشتر.»

تام هم همین فکر را کرد. دیگر هیچکس نمی‌خواست زمین را بخرد. در نهایت، تام ۲ دلار دارد و دارایی خالص او ۲ دلار است. جان ۲ دلار به ژاک بدهکار است و زمینی که فکر می‌کرد ۴ دلار می‌ارزد حالا ۱ دلار ارزش دارد. بنابراین دارایی خالص او ۱ دلار است. ژاک ۲ دلار به جان قرض داده است، اما چه قرضی! اگر چه دارایی خالص ژاک هنوز ۲ دلار است اما قلبش بد جوری میزنه. دارایی خالص کشور ۳ دلار شد!

خب چه کسی ۳ دلار از کشور دزدیده است؟ البته قبل از اینکه حباب بترکد جان فکر می‌کرد زمینش ۴ دلار می‌ارزد. در واقع قبل از ترکیدن حباب، دارایی خالص کشور روی کاغذ ۶ دلار بود. جان چاره‌ای جز اعلام ورشکستگی ندارد. ژاک هم زمین ۱ دلاری را به جای قرضش از جان می‌گیرد. حالا تام ۲ دلار دارد. جان ورشکسته است و دارایی خالص او صفر دلار است (هم چیز را از دست داده است). ژاک هم چاره‌ای ندارد جز اینکه به زمین ۱ دلاری اکتفا کند. پس دارایی خالص کشور ۳ دلار است.

تام برنده است. جان بازنده است. ژاک هم خوش‌شانس است که دارایی اولیه خود را دارد!

نتیجه گیری

- وقتی حبابی در حال شکل‌گیری است دیون افراد به یکدیگر افزایش می‌یابد.

- داستان این جزیره یک سیستم بسته است و کشور دیگری وجود ندارد و بنابراین بدهی خارجی نیز وجود ندارد. ارزش دارایی تنها بر اساس پول جزیره محاسبه می‌شود. بنابراین ضرری در کل وجود نخواهد داشت.

- وقتی حباب می‌ترکد، افراد دارای پول نقد برنده هستند. افراد دارای مال یا قرض بازنده هستند و در بدترین حالت ورشکسته می‌شوند.

- اگر در این کشور نفر چهارمی هم با ۱ دلار بود اما وارد این بازی نمی‌شد نه می‌برد نه می‌باخت اما می‌دید که ارزش پولش بالا و پایین می‌رود.

- وقتی حباب در حال بزرگ شدن است همه پول بیشتری به دست می‌آورند.

- اگر شما باهوش باشید و بدانید حبابی در حال بزرگ شدن است، می‌‌ارزد که پول قرضکنید و وارد بازی شوید اما باید بدانید چه زمانی همه چیز را به پول نقد تبدیل کنید.

- همانند زمین، این پدیده برای کالاهای دیگر صادق است.

- ارزش واقعی زمین یا دیگر کالاها وابستگی زیادی به رفتار روانی جامعه دارد.

گرگ

امروز پدرم پشت تلفن یه شعر خیلی جالب از فریدون مشیری برام خوند. به نظرم خیلی شعر با معنایی بود. با اینکه خیلی کم اهل شعر هستم، از این شعر خیلی خوشم اومد. گفتم اینجا پستش کنم:

گفت دانایی که: گرگی خیره سر،
هست پنهان در نهاد هر بشر!
 
لاجرم جاری است پیکاری سترگ
روز و شب، مابین این انسان و گرگ
 
زور بازو چاره ی این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
 
ای بسا انسان رنجور پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش
 
وی بسا زور آفرین مرد دلیر
هست در چنگال گرگ خود اسیر 
 
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک
 
وآن که با گرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند
 
در جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
 
روز پیری، گر که باشی هم چو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر 
 
مردمان گر یکدگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند
 
اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگ ها فرمانروایی می کنند
 
وآن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند 
 
گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟

۹۹۹ بهترین چیزهایی که خواهم دید!

داشتم با خودم فکر می کردم که این تویتر به چه دردی می خوره آخه؟ هدف توش جذب فالوور هست، یا مثلاً گزارش هر کاری که در لحظه می کنی؟ یا دیدن کاری که بقیه در هر لحظه می کنن؟

برای فهمیدن این موضوع اخیراً خیلی سعی کردم توی تویتر فعال باشم اما هر کاری می کنم هیچی به نظرم نمی رسه از کارهای فعلیم که به نظرم بتونه کمی مفید باشه برای بقیه که بخوام تویت کنمش… برای همین از همین امروز می خوام یه موضوع برای تویت هام انتخاب کنم. موضوع تویت هام ۹۹۹ بهترین چیز هایی هست که از امروز خواهم دید و همشون رو با کلیدواژه #۹۹۹bests میخوام تویت کنم که در حال حاضر به نظر هیچ کی ازش توی تویتر استفاده نمی کنه. حالا این بهترین هر چیزی می تونه باشه، از بهترین فیلم علمی تخیلی که این ماه دیدم تا بهترین تویتی که امروز خوندم، یا بهترین ۵ خط کدی که امروز دیدم. کلاً هدفم اینه که کنی تویت هام با هدف تر باشن.

نکته خوبی که می تونه داشته باشه اینه که من خیلی چیزها در روز می بینم که به نظرم خیلی جالب میاد و شاید توی یه زمینه ای به نظرم بهترین بیاد اما حوصله نوشتن یک بلاگ دربارش رو نداشته باشم. اینطوری می تونم با یک خط توضیح توی لیست بهترین هام بیارمش. بعده ها هم فکر می کنم برای خودم خیلی جالب خواهد بود که ببینم مثلاً پارسال بهترین چیز هایی که به نظرم میومده چیا بودن و با الآن چه فرقی می کنن!

یک برنامه کوچیک مینی بلاگ برای خودم نوشتم که مینی بلاگ هام رو خودش داخل تویتر، فیسبوک و گوگل پلاس پست کنه و خودم بتونم یه لیست از همشون داشته باشم. در آینده احتمالاً سیستمش رو روی یک آدرسی آپلود خواهم کرد تا بقیه هم در تهیه ی این لیست بهترین ها اگه دوست داشتن شریک باشن.

بازگشت، خبر خوش

خوب! خیلی وقت شد که هیچ بلاگی ننوشتم… این مدت چند تا تعطیلات مختلف بود و منم چند تا مسافرت رفتم به همراه کلی از دوستان خیلی خوبم. به خاطر تعطیلات کمی به خودم توی وبلاگ نویسی هم استراحت دادم. انقدر اتفاق های مختلف افتاده که نمی دونم از چی بنویسم. اما قول میدم بازم کم کم مثل قبل به صورت منظم وبلاگ بنویسم. امروز یک داستان خیلی جالب که البته خیلی قدیمی هست برام اومد. اما این دفعه خیلی روم بیشتر از دفعه های قبلی که خونده بودمش تاثیر گذاشت. برای همین گفتم برای دوستانی که نخوندن این متن رو اینجا قرارش بدم. به نظر داستان واقعی میاد، البته من هیچ منبعی ندارم. اما حتی اگر واقعی هم نباشه مطمئنم انسان های به این صورت همین دور و بر ما هم خیلی وجود دارن. اسم داستان خبر خوش هست:
 
روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختگن می شود تا آماده رفتن شود.
پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک وتنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود. زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست.
دو ونسنزو تحت تاثیر حرفهای زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالی که آن را توی دست زن می فشارد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو می کنم.
یک هفته پس از این واقعه دوونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالیرتبه انجمن گلف بازان به میز او نزدیک می شود و می گوید: هفته گذشته چند نفر از بچه های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید . می خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است. او نه تنها بچه مریض و مشرف به موت ندارد، بلکه ازدواج هم نکرده . او شما را فریب داده، دوست غزیر
دو ونسزو می پرسد : منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه ای در میان نبوده است.
بله کاملا همینطور  است.
دو ونسزو می گوید: در این هفته ، این بهترین خبری است که شنیدم.
 
نقل از کتاب بهترین قطعات ادبی

راجر کریگ، مسابقه ژپردی، علوم کامپیوتر، داده کاوی

من از بچگی دیدن مسابقرو خیلی دوست داشتم با وجود اینکه خودم زیاد آدم رقابتی نیستم و مثلاً شاگرد اول شدن توی مدرسه برام خیلی انگیزه نداشت. یکی از مسابقه هایی که دوست داشتم مسابقه Jeopardy بود.

این مسابقرو احتمال زیاد دیدید، یه جورایی شبیه مسابقه هفته خودمون میمونه. چند نفر شرکت کننده هستن و مجری ازشون یک سری سوال می کنه که باید جواب بدن. ژپردی یک جدول داره که هر ستون نشون دهنده یه موضوع هست و به صورت تصادفی در هر برنامه انتخاب میشن این ستون ها، و هر ردیف هم ارزش سوال پشت اون خونرو توی اون موضوع نشون میده. مثلا شرکت کننده ای که نوبت انتخابشه می تونه موضوع تاریخ با ۱۰۰۰ دلار ارزش رو انتخاب کنه. پشت خونه های با ارزش بیشتر معمولاً سوال های سخت تر وجود دارن. بعد از خونده شدن سوال پشت خونه شرکت کننده ها باید سریعاً زنگ بزنن و چند ثانیه وقت دارن که سوال رو جواب بدن. مدل سوال ها هم جالبه، پشت هر خونه در واقع یک Clue یا سرنخ هست، و جواب به سوال ها معمولاً خودشون سوال هست، مثلاً "آبراهیم لینکون که بود؟" یا "فوتوسنتز چیست؟" جواب هایی هست که باید شرکت کننده ها بدن و در واقع پشت خونه ها جواب به این سوال ها هست. 

این سوال ها به صورت تصادفی توسط کامپیوتر بین حدود ۲۰۰ هزار سوالی که توی بانک اطلاعاتی ژپردی هست انتخاب میشن. پشت دو تا از این خونه ها در هر مرحله یک Daily Double هست و به این معناست که شخص هر چقدر پول (امتیاز) بگذاره وسط اگر سوال رو درست جواب بده اندازه اون پول میگیره و اگر جواب نده کل اون پول رو از دست میده. مسابقه ژپردی مثل لیگ هست و برنده های هر مسابقه در مرحله بعدی با برنده های مسابقه های دیگه رقابت می کنن تا اینکه یک نفر برنده کل میشه.

چند وقت پیش که داشتم این مسابقرو میدیدم، یک نفر رکورد میزان پولی که توی این مسابقه در یک روز گرفته شدرو شکوند. میتونید یک قسمت از جواب های این شرکت کننده که راجر کریگ نام داررو توی یکی از این لینک ها ببینید:

http://www.aparat.com/v/d1418a126c7ad067dda69e8072c4e6fc70584
http://www.youtube.com/watch?v=YRwK8SyVeJE

نکته ایش که برام جالب بود اینه که این شرکت کننده فارغ التحصیل علوم کامپیوتر هست و کاری که کرده این بوده که کل سوال هایی که تا به حال در ژپردی پرسیده شدرو به همراه جواب از سایت های مختلف که درباره سوالات ژپردی توشون بحث میشه دریافت کرده و اونارو توی بانک اطلاعاتی قرار داده و با استفاده از داده کاوی یا Datamining همه این سوالات رو دسته بنده کرده. بعد اومده یک برنامه درست کرده که از خودش به صورت تصادفی از موضوع های مختلف سوال بپرسه و بر اساس اینکه سوالارو درست جواب میداده یا نه یک سری نمودار در موضوع های مختلف از خودش در آورده تا ببینه توی کدوم موضوع ها قوی تره و باید بیشتر کار کنه. بعد با استفاده از احتمالات تونسته و کامپیوتر تونسته کلی اطلاعات در بیاره که توی کدوم موضوع ها چه جواب هایی بیشترین تکرار رو داشتم و یک سری قوانین بین سوالات و جواب ها که مثلاً هر سوالی که این کلمرو داره جوابش توی این موضوع باید این باشه. می تونید توضیح کامل این برنامرو از زبون خود آقای کریگ در این لینک ببینید:

http://vimeo.com/29001512

برام جالب بود که یک شخص که توی علوم کامپیوتر هست در دومین دفعه ای که توی ژپردی شرکت میکنه رکورد بیشترین پول در یک روز رو که بیشتر از ۷۰ هزار دلاره بشکنه. این موضوع احتمالاً برای دوستان دانشجویی که همیشه میپرسن آخه Datamining به چه دردی میخوره جالب باید باشه. توی ۳۰ دقیقه ۷۰ هزار دلار درآمد بدی نیست. کامپیوتر و علوم مرتبط به اون همشون ابزار هستن که باید ازشون توی رشته های دیگه استفاده کرد. برام جالب بود که کسی برای بردن در ژپردی ازش استفاده کرده.

کات، یانی، Nostalgia، بلند شدن

توی شرکتی که کار می کنم هر ماه یک Cut داریم. منظور از کات بارگزاری نسخه جدید نرم افزار هست. همیشه روزهایی که قراره نسخه جدید بالا بیاد خیلی شلوغ و پردغدغه هست و دلیل اینکه این چند روز بلاگی ننوشتم همین بوده :) . نکته جالب این هست که شرکت های بزرگ مثل گوگل به عنوان مثال برای جی میل هر چند ساعت یک Release جدید دارن! خیلی باورش سخته اما واقعیته…

امروز خیلی نمی خوام مطلب خاصی بنویسم، داشتم یکی از آهنگ های یانی رو گوش می کردم به نام Nostalgia. من خیلی وقتا وقتی به آهنگا گوش می کنم، مخصوصاً آهنگای بی کلام، هر کدوم از ساز ها رو یک شخصیت در نظر می گیرم و تصور می کنم آهنگ رو. انقدر دوست دارم این آهنگو که دوست دارم تصورم رو اینجا بنویسم، شاید بعداً که بخونمش برام جالب باشه. دوستانی که آهنگ رو ندارن اگر می خوان داستان پایین رو بخونن حتماً قبلش آهنگ رو گوش بدن. می تونید این آهنگ رو از لینک زیر دریافت کنید.

http://syavash.com/upload/music/yanni-nostalgia.mp3

آهنگ با صدای یک پیانو شروع میشه که به نظر یه شخصیت جوونه و خیلی ناراحته و داره با یک چنگ دردو دل میکنه. چنگ که سن دار و با تجربه به نظر میاد بهش میگه آروم باش، ناراحت نباش برای رسیدن به هدفت باید سعی کنی و پیانو هم کمی با خودش حرف میزنه و میبینه چنگ راست میگه. بعد شروع می کنه به دویدن برای رسیدن به هدفش. یه مدت مسیر رو تنها میره تا میرسه به جایی که سازهای دیگه که آدم های دیگن مثل خودش رو ملاقات می کنه و به همه اونا هم میگه که نباید ناراحت باشیم و باید سعی کنیم برای رسیدن به هدف. بعد همه با هم راه میافتن، توی مسیر صدای شیپور بلند و درام به گوش می خوره که انگار مشکلاتین که سر راهن، اما همه با هم راه رو ادامه میدن، صدای ناراحتی میاد بعد، انگار کسی توی دشواری ها براش مشکلی پیش اومده و ویولن که باز هم توی جمع با تجربه تر از همه به نظر میاد میگه که نباید ناامید بشیم و باید همینطور پیش بریم تا به هدفمون برسیم. پیانو که صداش کمی پخته تر شده از اولش مجدداً بلند میشه و به همراه همه سازهای دیگه پیش میره و در انتها همه با هم به اوج و هدفی که تمام مدت براش سعی کردن میرسن.

شاید کمی خنده دار باشه و به نظر توهم به نظر بیاد داستانی که نوشتم، اما احساس من از این آهنگ اینه و دوست داشتم یجا یادداشتش کنم، چون ممکنه چند روز دیگه اصلاً اینطوری این حس رو نداشته باشم نسبت به این آهنگ. اما چیزی که ازش یاد گرفتم آروم بودن، سعی کردن برای هدف و بلند شدن بعد از شکست و رد کردن مشکلات هست.

یه جمله ای رو خیلی دوست داشتم، می گفت: "موفقیت ۸ بار زمین خوردن ولی ۹ بار بلند شدنه". این آهنگ این جملرو برام تداعی می کنه.