گرگ

امروز پدرم پشت تلفن یه شعر خیلی جالب از فریدون مشیری برام خوند. به نظرم خیلی شعر با معنایی بود. با اینکه خیلی کم اهل شعر هستم، از این شعر خیلی خوشم اومد. گفتم اینجا پستش کنم:

گفت دانایی که: گرگی خیره سر،
هست پنهان در نهاد هر بشر!
 
لاجرم جاری است پیکاری سترگ
روز و شب، مابین این انسان و گرگ
 
زور بازو چاره ی این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
 
ای بسا انسان رنجور پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش
 
وی بسا زور آفرین مرد دلیر
هست در چنگال گرگ خود اسیر 
 
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک
 
وآن که با گرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند
 
در جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
 
روز پیری، گر که باشی هم چو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر 
 
مردمان گر یکدگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند
 
اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگ ها فرمانروایی می کنند
 
وآن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند 
 
گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟

1 فکر می‌کنند “گرگ

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

شما می‌توانید از این دستورات HTML استفاده کنید: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <strike> <strong>