بایگانی نویسنده: Siavash

۱۱/۱۱/۱۱، مقایسه، Gattaca

خووووب… امروز ۱۱/۱۱/۱۱ هست و الآن هم ساعت اینجا همین الآن از ۱۱:۱۱:۱۱ گذشت… همه هیجان زدن! خیلی خوبه که آدما می تونن حتی با همچین اتفاق هایی خوشحال بشن. من الآن کلی خوشحالم که این زمان زنده بودم. نمیدونم چرا البته، اما خوشحال شدن بی مورد به نظرم نه تنها بد نیست، خیلیم خوبه. مهم اینه بی مورد ناراحت نباشیم.

اممم… امروز یه جمله خوندم خیلی جالب بود، برا همین می خوام همینجا هم به اشتراک بگذارمش:

"Why compare yourself with others? No one in the entire world can do a better job of being you than you"

"چرا خودتون رو با بقیه مقایسه می کنید؟ هیچ کس نمیتونه در کل دنیا کار شما بودن رو بهتر از خودتون انجام بده"

خیلی جمله جالبیه ها! من هم همیشه یه جمله ای داشتم که هر روز به خودم می گفتم که شبیه به همین بود. همیشه به خودم می گفتم "خودتو با بقیه مقایسه نکن، خودتو با ایده آل خودت مقایسه کن". اینطوری می دونی که می تونه بهش برسی و براش سعی می کنی و بالاخره میرسی جا اینکه همش فکر کنی من هیچ وقت مثل کس دیگه نمیشم. نکته خوبش اینه که همیشه ایده آل خود آدم می تونه از کسی که خودتو باهاش مقایسه می کنی بهتر باشه.
 

این چند روزه که وبلاگ ننوشتم چند تا فیلم جالب هم دیدم که یکیشون اسمش In Time و اون یکی Gattaca بود. ماجرای فیلم Gattaca که خیلی قدیمی هست (سال ۱۹۹۷) خیلی به همین جمله بالا مرتبط هست. ماجرا این هست که دنیا به زمانی رسیده که همه بچه ها قبل از به دنیا اومدن به صورت ژنتیکی روشون تغییرات ایجاد میشه که از انسان های معمولی خیلی بهتر باشن. مثلاً قدشون بلند تر باشه‌، قدرت فکر کردنشون، قدرت بدنیشون، مقاوم تر بودنشون نسبت به مریضی ها و … و یک سری ها انسان های معمولی هستن که بصورت ژنتیکی ارتقا پیدا نکردن. برای آدم های دسته دوم هیچ کاری به جز شستن و کارهای خیلی سطح پایین وجود نداره و حتی نمی تونن وارد جاهایی بشن که انسان های برتر وجود دارن. یعنی برای وارد شدن به اون جاها مثلاً باید یک مقدار خون از نوک انگشتشون گرفته بشه تا مطمئن بشن که این شخص جزو انسان های برتر هست. ژنتیک به جایی رسیده که حتی با یک تار مو یا یک قطره خون وقتی بچه به دنیا میاد می تونن احتمال اینکه شخص حمله قلبی داشته باشه، یا مثلاً خشونت داشته باشه یا هوشش چقدر خواهد شد و قدش چقدر خواهد شد رو بگن. توی اون زمان خیلی کارها رو به جای اینکه با افراد صحبت کنن و ببینن چقدر توانایی داره فقط از روی خونشون می بینن. یعنی اگر خونت نشون بده که قدرت بدنی خوبی داری و مثلاً امکان حمله قلبیت کمه و … می تونی بری فضانورد بشی وگر نه نمیتونه! کل ماجرای فیلم این هست که یک نفر از انسان هایی که به صورت ژنتیکی تغییر پیدا نکرده به جای اینکه خودشو با هم نوع های خودش مقایسه کنه و فکر کنه امکان نداره به انسان های برتر برسه، خودشو با بهترین حالتی که می تونه باشه مقایسه می کنه. نمیگه که من نمیتونم مثل انسان های تغییر ژنتیکی شده بشم و سعیشو می کنه که به آرزوش که رفتن به فضا هست برسه.

به نظرم فیلم جالبی بود و ارزش دیدن رو داره هر چند که قدیمیه. فیلم In Time هم ایدش خیلی خیلی جالب هست. شاید بعداً دربارش بنویسم.

ماموریت، دورنما، گوگل، مایکروسافت، اپل؟

هر شرکت موفقی یک ماموریت یا Mission داره و همینطور یک Vision یا دورنما. ماموریت یا هدف هر شرکت در واقع کار اصلی هست که می خواد انجام بده و تمام کارهایی که انجام میده معمولاً اطراف اون هدف می چرخه. بعضی شرکت های بزرگ ممکن هست یک هدف اصلی داشته باشن و کنارش هدف ها و ماموریت های کوچیک تر در راستای اون هدف داشته باشن. حالا گوگل رو اگر دقت کنید در صفحه معرفی سایتش ماموریتش رو به این صورت بیان کرده:

Google's mission is to organize the world's information and make it universally accessible and useful

ماموریت گوگل این است که اطلاعات جهان را منظم کرده و آنرا قابل دسترس و قابل استفاده برای همه قرار دهد.

برای اطلاعات بیشتر می تونید به این لینک مراجعه کنید:

http://www.google.com/about/corporate/company

کمی برام عجیب بود که با وجود اینکه ماموریت گوگل این هست این همه تو چیزهای دیگه که کاملاً غیر مرتبط هستن مثل شبکه اجتماعی، گوگل والت، ماشین بدون سرنشین و … داره تمرکز می کنه. باید دید که نتیجه تمرکز نکردنش روی هدفش چی هست، آیا قصد گوگل این هست که هدف اصلیش رو کم کم عوض کنه؟

حالا از این موضوع بگذریم، مفهوم Vision یا دورنما یک پیشبینی هست که نشون میده وضعیت شرکت در مثلاً ۵ سال آینده چطور خواهد بود. این پیشبینی بسیار خوشبینانه هست، یعنی دسترسی بهش خیلی سخت هست معمولاً، اما شدنیه. Vision فقط برای یک شرکت نیست بلکه یک شخص هم میتونه دورنما داشته باشه. یعنی به نظرم هر شخص باید یک دورنما داشته باشه. مثلاً من می تونم پیش خودم بگم دورنمای من از ۳ سال آینده خودم این هست که بتونم یک سرویسی ارائه بدم که یک کار رو برای حداقل ۱ ملیون نفر آسونتر کنه. رسیدن به این پیشبینی خیلی خوشبینانست اما شدنی می تونه باشه. (راستی، اگر دوست داشتین ویژن خودتون رو توی نظرات بگید). بعضی شرکت ها ویژن خودشون رو در اختیار بقیه قرار نمیدن، بعضی شرکت ها هم این کار رو می کنن. مایکروسافت کار جالبی کرده و ویژن خودش نسبت به آینده دنیارو به صورت یک ویدئو به اشتراک گذاشته که به نظرم جالب اومد. می تونید از این لینک ویژن  5 تا ۱۰ سال آینده مایکروسافت رو مشاهده کنید:

http://www.microsoft.com/office/vision

حالا تمام این مطالب رو گفتم که به اینجا برسم که من بعضی اوقات سعی می کنم حدث بزنم Vision بعضی از شرکت های بزرگ که دورنماشون رو عمومی نمی کنن چی هست. چند روزی بود داشتم فکر می کردم اپل که مک‌بوک، آیپاد، آیفون و آیپد رو بیرون داد بعد از این ها در ۳ سال آینده دیگه چه محصولی میخواد بده؟ من کلی حدس های مختلف زدم که یکیش به نظرم خیلی می تونه به واقعیت نزدیک باشه. قبل از اینکه نظر خودمو بگم می خوام ببینم به نظر شما اپل محصول بعدیش چی خواهد بود؟

استیو جابز، حاج آقا، روز آخر زندگی، مفید بودن

چند روز پیش داشتم به جمله استیو جابز فکر می کردم که می گفت هر روز طوری از خواب بیدار شین که انگار امروز آخرین روز زندگیتونه و به این فکر کنید که اگر امروز آخرین روز زندگیتون باشه (دور از جون)، آیا همین کارهایی رو خواهید کرد که امروز می خواین انجام بدید؟ بعد یکم فکر کردم دیدم یه داستان خیلی مرتبط و تاثیرگذار هم قبلنا در اینباره شنیده بودم. کلی گشتم تا داستانش رو پیدا کردم و دوباره خوندم. دقیقاً مفهومش معادل جمله استیو جابز نیست اما از یک نظرهایی همون اندازه تاثیرگذاره. گفتم با دوستانی که شاید این داستانو نشنیده باشن به اشتراک بگذارم.

اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه

گفت :حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه

گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم

گفت: من رفتنی ام!

گفتم: یعنی چی؟

گفت: دارم میمیرم

گفتم: دکتر دیگه ای رفتی، خارج از کشور؟

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.

گفتم: خدا کریمه، انشاله که بهت سلامتی میده

با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم یعنی خدا کریم نیست؟

فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گل مالید سرش

گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟

گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم

کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن

تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم

خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم

اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت

خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد

با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن

آخه من رفتنی ام و اونا انگار موندنی

سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم

بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم

ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم

گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم

مثل پیر مردا برای همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم

الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و مهربون شدم

حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن منو قبول میکنه؟

گفتم: بله، اونجور که میدونم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه

آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر، وقتی داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟

گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!

یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟

گفت: بیمار نیستم!

گفتم: پس چی؟

گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن:نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه! خلاصه حاجی

مارفتنی هستیم وقتش فرقی داره مگه؟ 

باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد.

داستانش برام خیلی جالب بود… همیشه وقتی به فکر کمک کردن به دیگران و خوبی کردن میافتیم که یک مشکلی برامون پیش بیاد. باید سعی کنم هر روز هر کار خوب و مفیدی که می تونم برای دیگران و خودم انجام بدم رو همون روز انجام بدم. اینطوری هر روز می تونم خیلی مفیدتر باشم. شاید فردا نتونم به دوستم کمک کنم.

خولین؟ مارک؟ شرورترین و بهترین مرد سال

شاید این روزها یا قبلاً این عکس رو دیده باشید! اما به نظرم خیلی جالب اومد… سمت چپ Julian Assange رو می بینید که یک ناشر، ژورنالیست، فعال اینترنت و برنامه نویس استرالیایی هست و صاحب ویکی لیکز (WikiLeaks) هست، که فکر نکنم توضیح نیاز داشته باشه که ویکی لیکز چی هست. سمت راست مارک زاکربرگ، مدیرعامل و موسس Facebook هست که دیگه کلاً فکر نکنم توضیحی نیاز داشته باشه.

متن داخل عکس هم از زبان Julian میگه: "من اطلاعات خصوصی شرکت ها رو به صورت مجانی در اختیار شما قرار میدم و من یک آدم شرور هستم."

همینطور از زبان Mark میگه: "من اطلاعات خصوصی شما رو به شرکت ها در ازای پول میفروشم. و من بهترین مرد سال هستم."

برای دوستانی که نمیدونن مارک زاکربرگ توسط مجله تایمز در ۲۰۱۰ به عنوان بهترین مرد سال انتخاب شد! کلاً این عکس خیلی ساده به نظرم نشون میده آدم های خوب و بدی که توی رسانه ها معرفی میشن لزوماً اون طوری که نشون داده میشن خوب یا بد نیستن. البته من نمیخوام به کل بگم Mark آدم بد یا خوبیه یا Julian آدم خوب یا بدیه. فقط می خوام بگم باید خودمون فکر کنیم ببینیم از نظر خود ما هر کی چجور آدمیه. هر آدمی میتونه یک سری کاراش مفید باشه و یک سری کاراش نباشه.

بولینگ، تاثیر رفتار انسان ها روی هم

امروز با چند تا از دوستان بولینگ بودم. جای همتون خالی خیلی خوش گذشت، الآن هم خیلی خستم و چیزی که دوست داشتم امروز بنویسم رو فکر نکنم بتونم به خوبی که می خوام بنویسم، اما یه داستان خیلی جالب خونده بودم، دوست دارم اینجا با دوستانی که نشنیدنش به اشتراک بگذارم:

در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.

امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.

معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. "رضایت کامل".

معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.

معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن می کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.

معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می برد.

خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کردسپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می دادید.

خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش "زندگی" و "عشق به همنوع" به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژه اى نیز به تدى می کرد.

پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد. به سرعت او یکى از با هوش ترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترین دانش آموزش شده بود.

یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته ام.

شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته ام.

چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.

چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه کمى طولانی تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.

ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد.

تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانم تغییر کنم از شما متشکرم.

خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه می کنى. این تو بودى که به من آموختى که می توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم.

بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا یک استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى این دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است!

وقتی این داستان رو خوندم با خودم گفتم که واقعاً بعضی اوقات چقدر ممکنه رفتار یک نفر روی یک شخص دیگه تاثیر بگذاره طوری که کل زندگیش عوض بشه! خیلی مهمه که آدم دقت کنه روی برخوردش با اطرافیاش، مخصوصا اونایی که هنوز شخصیت محکمی ندارن. چون ممکن یک برخورد ساده شما با شخص دیگه کاملاً زندگی اونو عوض کنه، مثبت یا منفی.

مرد، دوچرخه، گونی شن، موضوعات فرعی!

امروز فقط می خوام یک داستان کوتاه رو که به نظرم جالب اومد به اشتراک بگذارم و یک سوال جالب در کنارش بپرسم… داستان از این قراره:

مردی با دوچرخه به خط مرزی می رسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مامور مرزی می پرسد.
«در کیسه ها چه داری». او می گوید «شن».

مامور او را از دوچرخه پیاده می کند و چون به او مشکوک بود، یک شبانه روز او را بازداشت می کند، ولی پس از بازرسی فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی یابد. بنابراین به او اجازه عبور می دهد.

هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا…
این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی شود.
یک روز آن مامور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی، به او می گوید: من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم که در کار قاچاق بودی، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردی؟ قاچاقچی می گوید : دوچرخه!

خیلی بهش فکر کردم و دیدم توی زندگی من هم دقیقاً همینطوره! بعضی اوقات یک سری موضوعات فرعی ذهن آدم رو به قدری کج می کنه که آدم اصلاً به موضوع اصلی و بدیهی توجه نمی کنه! به نظرم از این داستان باید درس گرفت!

حالا یک سوال بی ربط! جواب رو کامنت نگذارید، اگر متوجه شدید بنویسید چقدر طول کشید تا متوجه بشید!

 

Tracks.by، مازیار کازرونی، ۵۰۰ هزار دلار

 


 

خوب امروز قرار بود در مورد یک ایرانی خیلی جوون بنویسم که تونسته بود توی سن ۱۷ سالگی ۵۰۰ هزار دلار پول Raise کنه!

این جوون خوش فکر مازیار کازرونی هست. ماجرا از اونجا شروع میشه که مازیار کازرونی (مازی) و دوستش Matt Schlicht که در اون زمان به ترتیب ۱۷ و ۱۹ سال داشتن یک شرکت استارت آپ در سیلیکن ولی راه میندازن در حالی که حتی اونجا زندگی نمی کردن. بعدها همین دو نفر مشاور رسانه های اجتمایی ستاره های موسیقی مثل Lil Wayne شدن و شرکت خودشون رو با نام Tracks.by که ۵۰۰ هزار دلار پول روش سرمایه گذاری شدرو تاسیس کردناین شرکت کارش اینه که به افزادی که در بیزینس موزیک هستن، مثل خواننده ها و … امکان اینو میده که در فیس بوک و بقیه شبکه های اجتماعی صفحشون رو Promote کنن.

برای اینکه ببینیم این دو جوون چطور شرکتشون رو شروع کردن بای به ۶ سال پیش بر گردیم! مازی و مت در کتابخونه در سال ۲۰۰۵ همو برای اولین بار میبینن. در اون زمان مازی ۱۵ سال داشته و کارش ایجاد سایت های مارکتینگ بوده. مازی به عنوان طراح سایت مت رو استخدام می کنه، اما از سلیقه طراحی مت خوشش نمیاد. در نتیجه برای چند ماه ارتباطشون قطع میشه. بعد از اینکه دوباره همدیگرو ملاقات کردن چندین و چند وبسایت مختلف در این زمینه با هم ایجاد کردن و بعد به این نتیجه رسیدن که باید شرکت خودشون رو تاسیس کنن کم کم… سر همین موضوع از مدرسه به خاطر انجام ندادن تکلیف ها و افتادن بیرون!


مازیار کازرونی (سمت راست)، Matt Schlicht (سمت چپ)

سال ۲۰۰۷ موسس یک شرکت استارت آپ به نام Ustream این دو جوون رو می بینه و به نظرش میاد که پتانسیل خوبی برای بازاریابی اینترنتی این شرکت می تونن داشته باشن و این دو نفر رو استخدام میکنه! یکی از اولین کارهای جالبی که برای این شرکت انجام میدن برگزار کردن یک رویداد هست که توش یک نفر ۷۲ ساعت پشت سر هم Halo 3 بازی میکنه! و به قدری با این ایده ویزیتور جذب می کنن که نزدیک بود سرورهای Ustream از کار بیافتن. همینطور اکثر پست های این دو جوون در Digg به صفحه اول راه پیدا می کردن. این یعنی موفقیت خیلی خوبشون برای تبلیغات و مارکتینگ اینترنتی! بعدها خواننده ها و آهنگ سازها شروع کردن به پخش کردن برنامه های زندشون توی Ustream و اونجا بود که مازیار با بعضی از خواننده ها از نزدیک آشنا میشه چون سرپرست بخش VIP این سرویس آنلاین هم بوده. بعدها مازیار موفق میشه Bow Wow رو از وبسایت رقیب Ustream یعنی Justin.TV به Ustream منتقل کنه!

در همین زمان ها بود که این دو جوون موفق تصمیم میگیرن با هم به سیلیکن ولی برن و شرکت خودشون رو که مرتبط به Promote کردن خواننده ها در فیسبوک و تویتر هست رو با نام Tracks.by تاسیس کنن. در اون زمان Ustream هم بزرگتر شده بود و حدود ۱۵۰ کارمند داشت. مازیار و همکارش موفق شدن با برنامه ای که برای فیس بوک ساخته بودن کاری کنن که تعداد فن های صفحه Lil Wayne در فیس بوک به ۳۰ میلیون نفر برسه! شاید الآن براتون این سوال پیش اومده باشه که Tracks.by کار اصلیش چی هست؟ در واقع این برنامرو میشه روی یک صفحه فیسبوک نصب کرد و کاربرها رو تشویق می کنه مثلاً برای شنیدن آهنگ های یک خواننده حتما روی دکمه Like کلیک کنن. و همینطور یک دکمه Love داره که با کلیک کردن روی اون کاربر اجازه دسترسی این برنامرو به ایمیل و یک سری اطلاعات پروفایلش میده و باعث میشه خواننده بتونه بصورت مستقیم برای طرفدارهاش ایمیل ارسال کنه! در واقع ایده اصلی این سرویس خیلی ساده هست. اما به خوبی اجرا شده و در زمان خوب و با یک مارکتینگ خوب. از موارد دیگه ای که به نظرم این سرویس رو موفق تونسته بکنه، تمرکزش روی فقط یک موضوع هست! مازیار و دوستش اخیراً برای شرکتشون ۵۰۰ هزار دلار از شرکت Menlo Ventures جذب سرمایه کردن تا بتونن این شرکت رو خیلی بزرگتر از چیزی که الآن هست کنن. شاید در آینده کمی بیشتر درباره Menlo Ventures بنویسم.

من خیلی خوشحالم که همچین جوونای با استعدادی داریم که در این سن کم به همچین موفقیت هایی میرسن و انقدر متمرکز هستن و میدونن چکاری میخوان انجام بدن.

شرکت های استارت آپ، چهار جوان دبیرستانی، ۲۰۰ هزار دلار پول

چند روز پیش داشتم یه مطلب رو درباره یک شرکت استارت آپ در سیلیکن ولی می خوندم که ۵۰۰ هزار دلار پول Raise کردن… برای دوستانی که نمی دونن استارت آپ کمپانی ها چه جور کمپانی هایی هستن، بگم که اینجا خیلی از جوون ها که پول خیلی زیاد برای شروع یک بیزینس ندارن ولی یک ایده خیلی خوب و توانایی اجرای ایدرو دارن، میان و یک استارت آپ کمپانی (Start-up Company) تإسیس می کنن، و اشخاص با سرمایه زیاد و شرکت های بزرگ تری که کارشون سرمایه گذاری روی ایده ها هست و بهشون Angel (شخص) یا Venture Financing (شرکت) می گن میان و انتخاب می کنن که روی چه پروژه هایی پول بگذارن و در ازاش سهام بگیرن. اگر اون ایده بگیره که خوب خیلی به نفع این شرکت ها میشه چون سهام رو با قیمت خیلی کم خریدن و حالا می تونن با قیمت خیلی زیاد بفروشن. همینطور به نفع افرادی میشه که روی ایدشون سرمایه گذاری شده، چون ایدشون رو عملی کردن و خوب خودشون هم معمولاً سهم قابل توجهی از شرکت تإسیس شدشون دارن!

جالبه بدونید که خیلی از شرکت های دوروبرمون که الآن خیلی بزرگ هستن یک زمانی یک استارت آپ بودن، مثل گوگل، گروپ آن، فیدبرنر و … اما نکته ای که وجود داره اینه که درصد شکست استارت آپ ها خیلی زیاد هست و سرمایه گذارهای موفق کسانی هستن که به خوبی شرکت هایی که موفق خواهند شد رو تشخیص بدن! پس یکی از راه هایی که اینجا افراد نوپا با ایده ها و توانایی های خوب پول برای ایدشون جمع می کنن این هست.

اما این روزا با وجود قدرت اینترنت و شبکه های ارتباطی فراوون راه های دیگه ای هم برای جذب سرمایه هست مثل وبسایت http://www.kickstarter.com که توش هر روز کلی ایده جدید به نمایش گذاشته میشه و میگن مثلاً اگر ۵۰ دلار کمک کنید ما یک نسخه مجانی از محصول براتون میفرستیم، اگر ۱۰۰ دلار کمک کنید علاوه بر اون یک پیراهن با لوگو هم براتون میفرستیم. یعنی ایدرو مطرح می کنن توی این سایت و در ازاش در صورت اجرایی شدن پروژه یک سری قول میدن. نکتش اینه که توی این نوع پول جمع کردن هیچ سهمی از شرکت به کسی داده نمیشه و افراد فقط برای اجرایی شدن این پروژه ها در واقع کمک می کنن و حالت Donation داره بیشتر. جالبه که بدونید پروژه Diaspora که توسط ۴ تا جوون معرفی شد و قصدش این هست که یک نسخه کدباز فیسبوک رو در دسترس عموم قرار بده در همین سایت ۲۰۰ هزار دلار پول برای پروژش جمع کرد و جالبه که بدونید یکی از کسایی که برای این پروژه پول داد خود مارک زوکربرگ (سازنده فیسبوک) بود.

یعنی ۴ تا جوون که از دبیرستان فکر می کنم تازه فارغ التحصیل شده بودن تونستن ظرف مدت کمی بدون فروش هیچ سهمی از شرکتشون ۲۰۰ هزار دلار برای پروژشون جمع کنن! و الآن هم پروژشون به جاهایی رسیده و روی چندین سرور آپ هست. اما خوب خود پروژشون به اندازه موفقیتشون در جمع آوری پول به نظر موفق نشده. اما خوب هنوز زوده که در این زمینه صحبت کنیم چون تازه ۱ سال و چند ماه از استارت این پروژه گذشته. اما برام خیلی جالب بود که برای پروژه ای که درخواست ۱۰۰۰۰ دلار کرده بود در این سایت ۲۰۰ هزار دلار پول کمک شده. این یعنی مردم ایدشون رو خیلی دوست داشتن و ویدئو و متنی که برای این ایده آماده کرده بودن خیلی عالی بوده! می تونید صفحه این ایدرو در کیک استارتر در اینجا ببینید:

http://www.kickstarter.com/projects/196017994/diaspora-the-personally-controlled-do-it-all-distr

پس یعنی بعضی اوقات فقط با یک ایده جدید! یا حتی ایده قدیمی، ولی با اجرای متفاوتی از یک ایده قدیمی، و ساختن یک ویدئوی خوب و یک متن خوب، یعنی یک ارائه خوب از ایده قدیمی یا جدید، میشه کلی پول جمع کرد! اما ممکنه همین برای بزرگتر شدن کافی نباشه. فکر کنم چون این گروه مفهوم جدید تری رو معرفی نکردن با وجود اینکه شروعشون در کلی از رسانه های خبری مثل نیویورک تایم، تک کرانچ و … اعلام شد، اما الآن دیگه هیچ خبری ازشون شنیده نمیشه. پس شاید شروع خوب خیلی مهم باشه، اما کافی نیست. باید همیشه ایدمون رو نو نگه داریم و شروع خوب رو ادامه بدیم.

توی پست بعدی میخوام در مورد اون شرکت استارت آپی که اول بلاگ گفتم، بنویسم. شاید براتون جالب باشه که یکی از موسس های شرکت موفقی که میخوام معرفی کنم، یک ایرانی خیلی خیلی جوون هست!

کلاس دی بی، غذای کره ای، اقلیت

این دو روز مشغول کارهای مختلف بودم در نتیجه نرسیدم چیز خاصی بنویسم… می خواستم برای دوستانی که کلاس ها رو در ai-class.com دنبال می کنن،‌ بگم که دو تا کلاس دیگه هم هست که توسط استنفورد ارائه میشه به نام های db-class.org و ml-class.org که جفتشون خیلی کلاس های جالبی هستند… اولین کلاس در مورد دیتابیس هست که من خودم اونو توش شرکت کردم چون مبحث NoSql رو در انتها قراره روش مانور بده و خیلی مبحث به روزی هست، کلاس دوم هم در مورد Machine Learning هست که خیلی مبحث جالبیه و پیشنهاد می کنم حتماً یه سر بهش بزنید…

امروز بعد از کوه رفته بودیم یه رستوران کره ای! خیلی برام جالب بود… تقریباً ۳۰ دقیقه طول کشید تا نوبت ما شه که بریم داخل و رستوران شلوغ شلوغ بود! از نکات جالب رستوران این بود که هر میز که میشستی روش گاز داشت… یعنی در واقع توی میز ها گاز تعبیه شده بود. و وقتی غذا سفارش میدادی میومدن و مواد غذا رو جلوت روی گاز میریختن و سرخ می کردن و می تونستی غذای کاملاً داغ رو بخوری… فکر می کنم یکی از دلایلی که این رستوران انقدر شلوغ بود هم، همین موضوع بود.

نکته جالب دیگه این هست که من فکر می کردم همه جای دنیا فقط چاینا تاون (China Town) هست اما امروز فهمیدم که کره ای ها هم توی آمریکا یه چیزی مثل چاینا تاون دارن که تقریباً تمام افراد توی اون منطقه و همینطور بیزینس ها کره ای هستن.

مدل احترامشون هم خیلی جالب بود، ما بعد از اینکه غذامون تموم شد راه افتادیم بیایم بیرون و این رستوران هم فکر کنم حدود ۲۵ نفر گارسون داشت. وقتی به طرف در حرکت می کردیم هر گارسون در حال هر کاری بود روش رو بر می گردوند به ما و تشکر و خداحافظی می کرد! برام این موضوع هم توی آمریکا خیلی جالب بود.

نکته خیلی مهم دیگه اینه که کره ای ها و خیلی از اقلیت های دیگه خیلی هوای هم رو دارن. مثلاً توی رستوران کره ای همه کارکنان کره ای هستن، و سعی می کنن همدیگرو ساپورت کنن. یا مثلاً اگه از یک یهودی بپرسی یه عکاس میشه بهم معرفی کنی؟ ۱۰۰% عکاسی که بهت معرفی می کنه، یهودی هست. یا هیچ وقت یک یهودی نمیره پیش یک آرایشگر غیر یهودی تا به هم نوعش کمک کنه… منطقی هم همینه که یک اقلیت به هم نوعش کمک کنه. اما ایرانی ها اینجا خیلی هاشون اینطور نیستن… یعنی مثلاً به جای اینکه برن آرایشگاه ایرانی میرن یه آرایشگاهی که حتماً ایرانی نباشه! یا مثلاً وقتی یه گروه ایرانی از کنار یه گروه دیگه رد میشن که ایرانین، به هم اشاره می کنن که اینا ایرانین که یه موقع ایرانی حرف نزنن اون دورو برا که اون گروه بفهمه اینا ایرانین! نمی دونم این دلیلش چیه!؟ اما فکر کنم باید روی طرز تفکرمون بیشتر کار کنیم، مخصوصاً وقتی در جایی توی اقلیت هستیم.

دراپ باکس، موسس ایرانی، استیو جابز!

نمیدونم شرکت دراپ باکس(Dropbox) رو میشناسید یا نه… دراپ باکس یک شرکت خیلی موفق هست که در زمینه به اشتراک گذاشتن فایل روی اینترنت یا On The Cloud کار میکنه. این سرویس به صورت مجانی دو گیگابایت فضا به کاربراش میده و فایده اصلی اون اینه که شما یک پوشه خواهید داشت و به اون پوشه در تمام رایانه ها، چه مک، چه پی سی، چه آیفون، چه اندروید یا BlackBerry دسترسی خواهید داشت.

در واقع این شرکت داره یک کار، و فقط یک کار رو انجام میده، اما خیلی خیلی خوب! کاری که خیلی انجام دادنش سخته… پخش و پلا نشدن و تمرکز کردن خیلی خیلی کار سختیه! دراپ باکس در حال حاضر بیش از ۱۵۰ میلیون کاربر داره! درسته که ۹۶% این کاربرها از نسخه مجانی دارن استفاده می کنن، اما همون مقدار کاربران پولی، درآمد دراپ باکس رو در سال ۲۰۱۱ به ۲۴۰ میلیون دلار رسونده! جالبه بدونید دراپ باکس یکی از رقیب های بزرگiCloud اپل هست


آرش فردوسی (سمت چپ)، دروو هاستون (سمت راست)

 

حالا چرا داستان دراپ باکس رو گفتم؟ چون برام جالب بود که یکی از دو موسس دراپ باکس، آرش فردوسی، یک ایرانی هستدراپ باکس در سال ۲۰۰۷ توسط Drew Houston و Arash Ferdowsi ،که دانشجوی MIT بودن، شروع به کار کرد و در کمتر از دو سال به ۵۰ ملیون کاربر رسید! یعنی وقتی که استیو جابز در دسامبر ۲۰۰۹ این دو جوان موفق رو به دفترش دعوت میکنه و میگه که علاقه داره شرکت دراپ باکس رو با یه قیمت چندصد ملیون دلاری بخره. اما موسس های این شرکت مخالفت می کنن. هاستون در گفتگو با مجله فوربز میگه که استیو جابز با همون لباس همیشگی شلوار جین و تیشرت یقه سه سانتی مشکی در جلسه حاضر شد و پیشنهاد خرید شرکت رو داد ولی در جواب هاستون با اظهار اینکه استیو جابز همیشه سرمشقش بوده این پیشنهاد رو نپذیرفت! و ادامه داد "من مصمم هستم که یک شرکت خیلی بزرگ بسازم در نتیجه این شرکت رو نمیفروشم."!

استیو هم در جواب با لبخند میگه: "دراپ باکس تنها یک محصول نیست، بلکه یک ابزار خیلی کاربردی هست.". چند سال بعد، استیو جابز، مدیر عامل اپل، از محصول iCloud رونمایی می کنه که در واقع یکی از بخش های این محصول با دراپ باکس هم موضوع هست و در واقع این دو محصول در قسمت هایی رقیب هم به حساب میان… در واقع دراپ باکس یکی از رقیب های اصلی iCloud هست و خیلی خود داره این رقابت رو اداره می کنه!

باز هم به نتیجه بلاگ های قبلیم رسیدم! تمرکز تمرکز تمرکز! یک کار و فقط یک کار رو خیلی خیلی خوب انجام باید داد! خیلی خوشحال شدم وقتی دیدم یکی از موسس های دراپ باکس که CTO این شرکت هست ایرانیه و براش آرزوی موفقیت می کنم…