بایگانی نویسنده: Siavash

فستیوال بادبدک و کاخ سفید

امروز با مدیر فنی شرکت رفته بودم فستیوال بادبدک که توی مرکز واشنگتن دی سی برگزار می شد! خیلی باحال بود! همه انواع مختلف بادبدکشون رو آورده بودن و هوا می کردن! و مسابقه بادبدک هوا کردن هم بود و بادبدک های خیلییییی گنده توشون دیده می شد که مثلاً ۵ نفری باید هوا میفرستادنش!

سخنرانش داشت آمار های بادبدک هوا فرستادن رو می گفت و اشاره کرد رکورد ارتفاع بادبدک فرستادن ۵ مایل هست! میشه ۱٫۶ کیلومتر! واقعاً نمی دونم اصلاً وقتی اون بادبدک هوا بوده صاحبش میدیده بادبدک رو یا نه! و اینم برام جالبه که کی حساب کرده ۱٫۶ کیلومتر رو! و چطوری! طوری که متوجه شدم هوا فرستادن این بادبدک تا به اون ارتفاع حدود ۱ ساعت و نیم طول کشیده! خیلی جالبههه…

در هر صورت موقع برگشت از جلوی کاخ سفید رد می شدیم. نکته جالب اول این بود که مردم عادی تا چه حد میتونن به کاخ سفید نزدیک بشن بدون اینکه نیاز باشه بگردنشون یا چک بشن! اما انگار اون منطقه پر از جاسوس هایی هست که همرو بطور غیر مستقیم دارن چک می کنن تا خطری کاخ سفید رو تهدید نکنه.

نکته جالب دوم این بود که با اینکه ما به صورت کاملاً تصادفی از جلوی اونجا رد می شدیم گروه زیادی از ایرانیا جلوی کاخ سفید داشتن اعتصاب می کردن! که البته تا جایی که فهمیدم مرتبط با اشرف بود. من چون کلاً از سیاست چیز زیادی نمی دونم دیگه جلو نرفتم ببینم چیه اما گفتم شاید بد نباشه چند تا عکس از این تجمع و خود کاخ سفید اینجا قرار بدم.


 

 

بِکهام و استادیوم

دیروز مدیر عامل شرکتی که توش کار میکنم بهم گفت بریم استادیوم JFK یا همون جان اِف کندی برای دیدن بازی فوتبال.

اینجا رسم هست که قبل از بازی ها، مردم میرن پارکینگ های استادیوم و جمع میشن و گپ می زنن و غذا می خورن تا بازی شروع بشه. خیلی بنظرم کار جالبیه! به این کار میگن Tail Gate و به من که خیلی خوش گذشت.

قبل از اینکه بازی شروع بشه من کلاً فقط می دونستم بازی DC United با یه تیم دیگس و حتی نمیدونستم اسم تیم دیگه چیه :دی بعداً فهمیدم اسم تیم دیگه Los Angeles Galaxy هست… استادیومی که توش بازی برگزار می شد برای DC United بود در نتیجه جو خیلی بدی ایجاد کرده بودن که رسماً تیم رقیب رو بترسونن! تمام تبلیغ ها و LCD ها برای DC United بود و قبل از بازی روی LCD های بزرگ تمام بازیکن های DC United رو معرفی کردن و … تماشاچی ها همه یک صدا بعد از شنیدن صدای طبل (بوم بوم بوم) می گفتن DC United. خلاصه اصلاً دوست نداشتم جای تیم Galaxy باشم :) .

بازی که شروع شد و تقریباً به وسط های نیمه اول رسید تازه فهمیدم دیوید بکام توی تیم Los Angeles Galaxy بازی می کنه! اصلاً نمی دونستم اینو! اول فکر کردم یک بکام دیگه هستش! اما بعد که بیشتر دقّت کردم دیدم نه! خودشه… برام جالب بود که روز دومی که US هستم بکهام رو از نزدیک ببینم. :پی

نکته جالب این هست که در حال حاضر به نظر میاد آمریکا داره پول خیلی زیادی خرج می کنه که تیم فوتبالشو قوی کنه! در واقع آمریکا برای این جور چیزا یه پروسه داره و هر دفعه به یک ورزشی گیر میده که به نظر میاد در حال حاضر فوتبال هدف هست! و توی همین بازی بچه های ۱۱ ۱۲ ساله زیادی با مربی های فوتبالشون اومده بودن اینجا تا بازی رو ببینن. شاید توی قسمتی که ما بودیم فقط ۵ تا تیم بچه های ۱۱ ۱۲ ساله بودن! یعنی از این سن داره روشون کار میشه و مطمئنم وقتی این بچه ها ۲۲ سالشون بشه، یعنی ۱۰ سال دیگه آمریکا در فوتبال ما (ساکِر اونا) کلی حرف برای گفتن خواهد داشت.

در هر صورت جامون فکر کنم خیلی خوب بود و خیلییییی به بازیکنا نزدیک بودیم، برای همین گفتم شاید بد نباشه چند تا عکس بگیرم و همینجا قرار بدم! عکس اول قبل از شروع بازی هست و عکس آخر دقیقه ۹۰ هست که DC United داره پنالتی میزنه و با این پنالتی نتیجه بازی ۱ – ۱ تموم میشه! به نظرم خیلی خوب شد که بازی مساوی شد، وگرنه مطمئنم تماشاچی ها کلی ناراحت می شدن…


 

شب آخر در ایتالیا و روز اول در آمریکا

خوب! امروز صبح ساعت ۱۰:۲۰ صبح به وقت میلان پرواز دارم به Newark و ساعت ۱:۳۵ ظهر به وقت Newark میرسم، بعد از ۱ ساعت و ۵۰ دقیقه یک پرواز دیگه از Newark به Washington DC دارم و در نهایت ساعت ۵ ظهر بوقت Washington DC به مقصد می رسم… جایی که احتمالاً برای مدت زیادی باید اونجا زندگی کنم و پر از تجربه های جدید برام خواهد بود!

خیلی حس جالبیه اینکه همه چیزیو که توی مدّت ها بدست آوردی مثل دوست، کار، اعتبار، یکدفعه ازش دور شی و یا از دستش بدی و یهو وارد یک محیط جدیدی بشی که حدث میزنی می تونی طی زمان چیزای بیشتری بدست بیاری… به امید اینکه در آینده بتونی برگردی اما با تجربه و دست آورد های بیشتر… و البته دوباره نزدیک شدن به کسایی که ازشون دور شده بودی…

امیدوارم توی این دوریم هییییییچچچچچ کدوم از دوستامو از دست ندم… همه دوستام رو واااااقعاً دوست دارم، بعضیاشونو دیگه وااااااااااااقعاً دوست دارم… من نهایت سعیمو می کنم که همشونو (همتونو) حفظ کنم.

خیلی اتفاق ها امروز افتاد، اما دوست دارم این پست فقط در مورد همین موضوع باشه…

آدیداس و پوما

می دونستین صاحب آدیداس و پوما با هم برادر هستن؟ من اینو جدیداً فهمیدم و برام خیلی جالب بود، در نتیجه رفتم یه تحقیقی دربارش بکنم.

Adidas AG یک تولید کننده لوازم ورزشی آلمانی هست که در واقع میشه دارنده مجموعه آدیداس. این مجموعه Reebok، Golf و Rockport رو هم شامل میشه. این نکته رو هم حتماً می دونید که آدیداس بزرگترین تولید کننده پوشیدنی ورزشی در اروپا و بعد از Nike دومین تولید کننده تو این زمینه هست.

در دهه ۱۹۲۰ آدولف دسلر (Adolf Dassler) که آدی هم بهش گفته میشه و یک علاقه مند به ورزش بود، ساعت ها وقتش رو صرف طراحی کفش در کارگاهش می کرد، و برادرش، رادولف دسلر (Rudolf Dassler) که یک فروشنده خیلی خوب بود، کارشون رو در زمینه تولید کفش در Herzogenaurach شروع کردند. کار از تولید دستی کفش های ورزشی شروع شد، اما بعد از مدتی وقتی کارشون پیش می رفت دو برادر سر خیلی از موارد و تصمیم گیری ها با هم مخالف بودن و دعواشون می شد. در نهایت در اواسط دهه ۱۹۴۰ رادولف از آدی جدا میشه و اونور رودخونه یک کارگاه تولیدی کفش دیگه میزنه و آدی همون جای قبلی ادامه به کار میده و نام کمپانیشو به آدیداس تغییر میده و رادولف هم در سال ۱۹۴۸ شرکتش رو با نام Puma ثبت می کنه.

در این باره باربارا اسمیت (Barbara Smit) یک کتاب به نام Sneaker Wars نوشته که توش کل ماجرای رقابت این دو برادر که سازنده دو تا از بزرگترین کمپانی های لوازم ورزشی هستند رو تعریف کرده.

در ابتدا وقتی دو برادر با هم بودند اسم شرکت Addas and Ruda بوده. اما از اونجایی که در اون زمان شرکتی با نام Addas وجود داشته که کفش کودک میزده آدی با توجه به اسمش یک i به وسط اسم اضافه می کنه و اسم شرکت Adidas میشه. پوما اما با توجه به اینکه مشاورین Ruda بهش پیشنهاد دادن که Ruda برای مارکتینگ شاید خیلی جالب نباشه، اسم دیگه ای رو انتخاب می کنه.

شاید براتون سوال پیش بیاد که چرا رشد آدیداس خیلی سریع تر از پوما بود و رادولف چه اشتباهی کرد که آدیداس انقدر جلو افتاد؟ جواب سوال مثل همیشه Connection و ارتباطات هست! رادولف با سرمربی تیم آلمان سر یک موضوعی دعواش شد و این باعث شد آدیداس خیلی راحت تر در جام جهانی ۱۹۵۴ (وقتی آلمان غربی از مجارستان برد) در تمام عکس های روزنامه ها باشه و کفش های آدیداس با سه خط، پای تمام بازیکن های آلمان دیده بشه و فروشنده های کشورهای دیگه بخوان کفش های آدیداس بفروشن! پوما سال ها طول کشید تا بتونه به جایی برسه که به این صورت فروش بین المللیشو شروع کنه. جالبه بدونید سال ها بعد توی جام جهانی ۱۹۷۰ در بازی فینال، پله در ثانیه آخر قبل سوت، به داور گفت تا یک لحظه بند کفشش رو ببنده، تا میلیون ها تماشاچی اون بازی یک نمای نزدیک از کفش پومای پای پله داشته باشن! جالبه بدونید پوما بابت فقط همین کار ۱۲۰ هزار دلار پول به پله داده بود!

سوال دیگه ای که شاید پیش بیاد اینه که آدیداس در حال حاضر دومین بزرگترین کمپانی تولید لوازم ورزشی هست، و Reebok رو هم خریده، اما چطور شد که یک مدت Reebok از آدیداس جلو زده بود؟ طبق مقاله ها، دلییش این هست که آدیداس در اون زمان گفت که من در زمینه Jogging و اروبیک نمی خوام کار کنم و علاقه ای ندارم، همون اشتباهی که Nike انجام داد، و ریبوک فضای خالی رو به خوبی دید! و باعث شد یک شرکت با سود چندصد ملیون دلاری یک دفعه به یک شرکت با سود چند ملیارد دلاری تبدیل بشه و برای سال ها هم این راه رو ادامه داد. اما بعد از مدتی راه خودش رو گم کرد و باز از آدیداس و نایک عقب موند.

پوما هم همینطور بالا و پایین داشته! چندین سال پیش کفش های پوما حتی در بازار بفروش می رفته و اکثر مردم اون رو دیگه یک برند مرده می دونستن، اما Gucci در اون زمان میاد و پوما رو می خره و باعث میشه الآن اون رو دوباره به عنوان یک برند بالا بشناسن. اینجا قدرت و تصمیم گیری خوب گوچی و مدیراش مشخص میشه که می دونن در چه زمانی چه کاری رو کنن که کمترین هزینه و بیشترین سود رو براشون داشته باشه.

در نهایت به نظر من نتیجه مهمی که میشه گرفت اینه که همیشه نیاز به یک رقیب قوی هست! شاید اگر این دو برادر از هم جدا نمی شدن و اونور رودخونه رقیبی برای خودشون نمی دیدن، اونم رقیبی که می دونن چقدر قوی هست! هیچ وقت ما این دو برند خیلی موفق رو امروزه نداشتیم! برندهایی که نه تنها لوازم ورزشی فروختند و میفروشند، بلکه در زمانی که ورزش هنوز در حد یک Business جا نیافتاده بود با تبلیغ هاشون و کمک کردن به برگزار کننده های جام جهانی از همه نظر، به جا افتادن ورزش به عنوان یک Business کمک کردند.

 

دروغ اول آوریل گوگل

هر سال روز اول آپریل که همون دروغ ۱۳ خودمونه خیلیا سعی می کنن دوستاشونو با دروغ های عجیب غریب و گاهی شک بر انگیز سورپرایز کنن!

این به قدری مرسوم هست که شرکت های خیلی بزرگی مثل گوگل هم هر سال دروغ اول آپریل دارند!

امسال گوگل دو تا دروغ گفت، یا لااقل من دوتاشو دیدم. اولین دروغ یک محصول جدید بنام Gmail Motion بود که گوگل ادعا کرده بود به جای اینکه شما تایپ کنید میلتون رو می تونید با استفاده از وبکم و Body Language میل خودتون رو بنویسید! مثلاً جلوی دوربین وایسید و ادای فکر کردن در بیارید و Gmail خودش براتون می نویسه "فکر می کنم" :دی

گوگل حتی یک Pdf از این Body Language هارو توی سایتش قرار داده :) ) که هر حرکت مفهومش چی هست و چی تایپ خواهد کرد. توضیحات کامل Gmail Motion رو می تونید توی لینک زیر ببینید:

http://mail.google.com/mail/help/motion.html

دروغ اول آپریل دوم هم در ارتباط با معرفی یک سمت شغلی جدید به نام Autocompleter بود. گوگل در سایتش فرم استخدام این سمت جدید رو هم قرار داده بود و محل کار هم دفتر اصلی گوگل تعیین شده بود! حالا Autocompleter کارش چی هست؟ وقتی شما تایپ می کنید یه کلمرو تو گوگل، حتما بعضی اوقات Did you mean somthing? رو دیدید. که گوگل متوجه میشه منظور شما چیز دیگه ای بوده و یا عبارتی که جستجو کردید غلط تایپی داشته. این Autocompleter در واقع کارش اینه که سرچ مردم رو ببینه و با توجه به اون حدس بزنه منظور اصلی جستجوگر چی بوده و اون کلمرو بنویسه تا به صورت پیشنهاد گوگل به کاربر نشون بده! یک فیلم جالب هم در این ارتباط گوگل در این صفحه گذاشته، که مصاحبه با یکی از Autocompleter هاست و میگه تا حالا اون Did you mean رو دیدید؟ اون منم! در ادامه میگه در یک روز خوب من ۳۴۰۰۰ لغت در دقیقرو پیشنهاد میدم و کیبوردمو هر ۸ روز عوض می کنم! و من حتی تو خونه وقتی خانواده بهم میگه "چطوری …" من جملشونو تکمیل می کنم و همیشه می دونم چی میخوان بگن انقدر وارد شدم! اگر براتون جالب بود می تونید توی لینک زیر موضوع کامل + فیلم رو ببینید:

http://www.google.com/intl/en/jobs/uslocations/mountain-view/autocompleter/index.html

گذشته از این موارد که در واقع شوخی گوگل بوده، دو تا نکته جالب هم اشاره شد، در مورد اولی به این نکته اشاره شده که امروز همه همش پایش کامپیوتر هستیم و هیچ تکونی نمی خوریم و این خوب کاملاً برای سلامت بده، احتمالاً هدف گوگل این بوده که ببینه بازخورد مردم نسبت به ارائه یک سرویسی که اونارو به حرکت وادار کنه چی هست. حالا ممکنه یک زبان جدید نباشه، اما ممکنه یک سرویسی توسط گوگل در آینده ارائه شه که بوسیله Body Language یا مثلاً حرکت صورت کارهایی رو سریعتر بشه انجام داد. یا مثلاً سرویسی ارائه شه که میزان زمان خنده، اخم، تعجب و هر یک از حالت های صورتمون رو ثبت کنه و به خودمون اطلاع بده. به عنوان مثال بگه شما امروز ۱۰ بار به مدت ۳۰ دقیقه خندیدید و …

مورد جالب بعدی آخر ویدئوی دوم بود. که شخصی که به عنوان Autocompleter توی فیلم داره صحبت می کنه میگه همه فکر می کنن کسی که میاد توی گوگل باید Phd توی کامپیوتر داشته باشه و مخ همه چی باشه، اما ما توی گوگل به آدم هایی غیر گیک و عادی و غیر خارق العاده هم نیاز داریم. به نظر من گوگل این مطلب رو خارج از شوخی گفته و یه جور پیام هست.

نکته اصلی این هست که گوگل همیشه از گفتن دروغ هاش منظوری داره و در حال سنجیدن این هست که بازخورد کاربراش در مورد فیلدهای مختلف چطور هست و حتی این بازخوردها توی برنامه ریزی آیندش تأثیر خواهد داشت. جالبه بدونید یکی از دروغ های گوگل ارائه یک میل باکس ۲ گیگی بود (در زمانی که میل باکس یاهو و امثال اون مثلاً ۴ مگ بیشتر ظرفیت نداشت). پس گوگل حتی بعضی از دروغ هاش ممکنه محصول آیندش باشه حتی!

یکی از دروغ های گوگل رو که من خیلی دوست داشتم دکمه پرینت بر روی کاغذ بود. که گوگل گفته بود دکمه ای به Gmail اضافه خواهد کرد که وقتی روی اون کلیک میکنید میل های انتخاب شدتون رو روی کاغذ پرینت خواهد کرد و براتون هر تعدادی که باشه با پست خواهد فرستاد! هزینه این پرینت هم از تبلیغاتی که پشت میل پرینت شده، چاپ شده در خواهد اومد! به نظر من ایدش خیلی جالب بود، و درسته که الآن آیپد و این همه دستگاه های eInk اومده، اما باز هم از گوگل بعید نیست بعدها یک ایده شبیهش رو اجرا کنه!

تبلیغات جدید جی میل

امروز اومدم میلمو چک کنم، دیدم بالاش نوشته تبلیغات میل رو داریم عوض می کنیم و نوعش فرق کرده! و لینک زیر رو معرفی کرده برای اطلاعات بیشتر:

http://mail.google.com/support/bin/answer.py?hl=en&ctx=mail&answer=1217362

شاید برای بعضی از شما زودتر هم این اومده باشه، و دیده باشیدش.

برام جالب بود، چون تا همین الآن هم خیلی خوب میاد تبلیغات جی میل و کاملاً مرتبط هست، نمیدونم دیگه از الآن به بعد چجوری میخواد بشه. انگار قرار هست تعداد تبلیغ ها کمتر بشه اما مرتبط تر بشه. گوگل گفته این سیستم هنوز روی تمام اکانت های جی میل قعال نشده و فعلاً برای بعضی اکانت ها بصورت تستی پیاده خواهد شد. نمی دونم الآن برای اکانت من پیاده شده یا نه، اما یه گزینه جدید توی Setting اکانتم اضافه شده به نام Importance signals for ads که به نظر مرتبط با همین موضوع میاد.

در هر صورت چیزی که مشخصه اینه که هر چی کمتر تبلیغ باشه کاربرها راضی تر خواهند بود، اما آیا گوگل می تونه با این سیاستش با وجود کم کردن تعداد تبلیغات، درآمدش کم نشه و یا حتی اونو بیشتر کنه؟ باید اینو دید!

امروز یکی از دوستان یه جمله جالب از انیشتین هم گفت که دوست دارم اینجا بنویسم:

"I do not know with what weapons World War III will be fought, but World War IV will be fought with sticks and stones." Albert Einstein

"من نمی دونم در جنگ جهانی سوم با چه ابزاری خواهند جنگید، اما ابزار جنگ جهانی چهارم سنگ و چوب خواهد بود." البرت انیشتین

شبکه اجتماعی فوتبال

امروز به این فکر افتادم که یک شبکه اجتماعی در ارتباط با فوتبال بزنم، توش هر بازیکن، مربی، یا تیم یه صفحه داره که میشه هر کسی لایکش کنه و یا دربارش بحث کنه!

همینطور هر بازی می تونه یک صفحه داشته باشه و افراد در زمان بازی دربارش بحث و کل کل کنن و بعد از تموم شدن بازی هم ادامه بحث رو داشته باشن…

میتونه یه سایت خبری هم بشه که توش بشه خبرهارو تگ کرد. مثلاً اگر خبری مربوط به کریم باقری هست، خبرش علاوه بر صفحه اول سایت زیر صفحه کریم باقری هم ظاهر بشه. یعنی وقتی مثلاً به صفحه تیم استقلال یا پرسپولیس میرید تمام خبرهایی که مرتبط با هر کدومشون هست هم زیر صفحشون بیاد.

به نظرم می تونه توی ایران خوب بگیره چون ایرانیا در زمان بازی و بعد از اون دنبال یک جایی هستند که کل کل کنن اما همچین جایی وجود نداره!

از ظهر دارم روش کار می کنم، نمی دونم بتونم تا فردا سایتشو بالا بیارم یا نه، اما سعیمو می کنم که بیاد یالا… اسم سایت رو فعلاً sportnetwork.ir انتخاب کردم، شاید بعدن عوضش کنم اگر کسی پیشنهاد بهترین داشته باشه…

لوگوی اینتراکتیو یا پویای گوگل هم امروز برام خیلی جالب بود که مرتبط با تولد Robert Bunsen هست. یک سالی هست که گوگل بعضی اوقات لوگوش رو در روزهای خاصی بصورت متحرک قرار میده.


 

ساعت خوشحالی

اول از همه جواب معمایی که در پست قبلی در ارتباط با خارج از کادر فکر کردن، بهش اشاره کرده بودم رو ببینید، تا بعد بگم Happy Hours یا ساعت خوشحالی ماجراش چی هست. مطمئنم اکثرتون جواب رو بدست آوردین. کادر رو هم با یک مربع مشخص کردم تا خارج از کادر بودن کاملاً مشخص بشه.


 

خوب درباره ساعت خوشحالی! توی ایتالیا در رستوران ها و کافی شاپ هاش هر روز یک بازه زمانی بین ناهار و شام رو Happy Hour میگن… توی این زمان کای چیز میز مثل پیتزا، پاستا و کلی چیزای دیگه برای خوردن میگذارن و با خریدن یک نوشیدنی می تونی هرچقدر دوست داری از اون خوردنیا بخوری. جالبیش اینه که توی این ساعت ها حتی نوشیدنی ارزون تر از زمان عادیش هست! یعنی کمتر از یه نوشیدنی پول میدی و تازه می تونی هر چی میخوای بجز نوشیدنی بخوری.

امروز Happy Hour رفته بودیم یه جایی به نام Art Factory که توش همیشه کلی نقاشی آویزون هست و هر هفته کل نقاشی ها عوض میشن و میشه نقاشی هارو حتی خرید. یعنی دقیقاً مثل یک نمایشگاه هست. نوشیدنی هر کدوممون حدوداً ۷ یورو در اومد یعنی حدوداً ۱۰ هزار تومان. یعنی با ۷ یورو هم نوشیدنیمون رو خوردیم، هم کلی غذا. نسبت به اینکه اینجا یه قهوه ساده بخوای بخری ۵ یورو هست خیلی خیلی خوبه. من خونه که رسیدم اصلاً دیگه غذا نخوردم. فکر کنم برای دانشجوهایی که اینجا هستن واقعاً عالی باشه. چون شامشون رو می تونن همینجا با کمترین هزینه و توی محیط خیلی خوب وقتی با هم دارن گپ می زنن بخورن.

حالا نکته اصلی اینه که واقعاً چجوری براشون صرف می کنه رستوران ها و کافی شاپ ها که همچین کاری کنن؟؟؟ نشستیم با هم حساب کردیم یه نوشیدنی حدوداً چقدر هزینه میبره برای خود Art Factory، دیدیم کلش ماکزیمم ۱ یورو هست! یعنی ما هر چی هم که از اون غذاها بخوریم باز هم همون خرید نوشیدنی برای اونجا کلی سود ایجاد میکنه! و این یعنی رستوران ها اینجا بدترین زمانشون رو (یعنی بین ناهار و شام) که توی ایران اکثراً این ساعت رو می بندن به ساعتی تبدیل کردن که شلوغ ترین زمانشونه طوری که ما که رفتیم ۱۵ دقیقه منتظر بودیم جای نشستن برامون پیدا شه. خیلی فکر خوبیه! جای اینکه تعطیل کنن اون زمان رو و یا باز نگه دارن و هزینه برق و کارگر بدن، تبدیلش کردن به ساعتی که تازه کلی سود ایجاد میکنه.

جالبی موضوع اینه که توی بقیه اروپا هم Happy Hour نداریم و این مخصوص ایتالیا هست. بحث این بود که چرا بقیه جاها این کار رو نمی کنن. اصلاً شاید توی ایران هم همچین ایده ای بگیره. البته توی این موارد باید خیلی خوب فکر کرد. یاد eBay افتادم. eBay که حتماً میدونید یک وبسایت حراجی (عمدتاً اجناس دسته دوم) هست و سازندشم یک ایرانی به نام پیِر امیدیاره یکی از پردرآمد ترین سایت های اینترنتیه. خودتون حساب کنید که چند سال پیش فقط ۲٫۶ بلیون دلار Skype رو خرید این کمپانی! یعنی ۲۶۰۰ ملیارد تومان حدوداً!!! خیلیا سعی کردن eBay رو توی ایران پیاده سازی کنن، اما الآن هیچ سایت موفقی مثل eBay توی ایران نداریم. چرا؟ چون توی آمریکا این اصلاً یک رسم بوده که آخر سال مثلاً همه لوازمی که نیاز ندارن رو توی گاراژشون میفروختن. و در واقع پیر امیدیار اومد و دقیقاً همین رو توی اینترنت پیاده کرد. اما توی ایران حتی اگر یکی مثلاً گوشیشو میفروشه به دوستش میگه: "آره، گوشیم قدیمی شده بود دادمش به فلانی" یا مثلاً "آره گوشیمو گزاشتم انباری، خیلی قدیمی شده بود". توی ایران اصلاً انگار فروش جنس دسته دوم اُفت داره… برای همین جا انداختن همچین چیزی یعنی اول باید فرهنگشو جا بندازی! اینجا حتی خرید معمولی اینترنتی هم توی این چند سال اخیر داره جا میوفته و تا چند سال پیش اصلاً کسی روش حساب نمی کرد. و البته این واقعاً جای خوشحالی داره که همچین چیزی داره کم کم جا میوفته. یاد موضوع eBay افتادم چون Happy Hour هم همینطوره. توی ایران مرسوم نیست که مثلاً بین ناهار و شام کسی بره چیزی بخوره. برای همین شاید همچین چیزی نگیره.

اما خیلی وقت ها آدم ها می تونن خلوت ترین زمان کارشون یا بدترین موقع شرکتشون رو به بهترین زمان و موقع تبدیل کنن. ولی باید خیلی خوب و متفاوت فکر کرد. مثلاً RyanAir رو شاید خیلی هاتون بشناسید. الآن یکی از موفق ترین شرکت های هواپیمایی هست که توی اروپا مثلاً پرواز داره از ایتالیا به سوئد به قیمت ۳۰ یورو! یعنی واقعاً مفت. توی تهران آژانس بگیری یه جای یکم دور و برگردی بیشتر میشه فکر کنم :) ). RyanAir در یکی از بدترین زمان هاش که رقیب خیلی زیادی داشت، اومد و تمام هزینه های اضافی یک هواپیما رو مثل غذا، مجله، کیسه پشت صندلی ها و هر چی فکر کنید رو حذف کرد، و جای اینکه بیاد قیمت بلیطشو برای نجات دادن خودش زیاد کنه اومد ساعت هایی که پرواز توشون کم بود یا نبود رو انتخاب کرد و با قیمت فوق العاده ارزون کلی پرواز گذاشت! و با حجم خیلی زیاد مسافر قیمت کم رو جبران کرد و کمپانی رو از بدترین شرایط به بهترین شرایطش تو کل تاریخچه RyanAir تبدیل کرد! این یعنی یک مدیر فوق العاده و یک تصمیم گیری عالی. توی مدیریت بهش میگن "سود کمتر، سود بیشتر". یعنی اینکه سود هر فروشت رو کمتر کنی اما با بیشتر کردن حجم فروش سود کل رو بیشتر کنی. "سود کمتر، سود بیشتر" رو اولین بار توی کلاس جناب آقای دکتر موسی خانی، مدیر دانشگاه آزاد قزوین، شنیدم. ایشون خودشون یکی از موفّق ترین مدیرهای ایرانن و فوق العاده خوش فکر هستن. دوست دارم در آینده چندین مطلب دربارشون توی بلاگم بنویسم چون از نظر من یکی از تأثیرگذار ترین اشخاص توی ایران هستند.

نمایشگاه نقاشی، فوچوریسم و سوشی

امروز با بچه ها رفته بودیم سوشی بخوریم. کلاً خیلی دوست دارم، خیلیا اصلاً خوششون نمیاد، خودمم از خودم تعجب می کنم گاهی که چطوری ماهی خام می خورم… اما نوعی که ژاپنیا درستش می کنن واقعاً خوشمزس.

قبلش هم یک نمایشگاه نقاشی رفته بودم که توی یکی از بهترین جاهای میلان (به عنوان نمایشگاه) برگزار شده بود و مرتبط با مدرسه یکی از دوستان بود. خیلی جالبه که اونجا مدرسه های هنر انقدر خرج میکنن و همچین نمایشگاهایی با این مدل پذیرایی برگزار می کنن. توی ایران هیچ دبیرستان یا هنرستانی ندیدم همچین کاری بکنه. البته این مدرسه هم یکی از بهترین و پولدارترین مدرسه های میلان هست.

نقاشیا بعضیاشون واقعاً جالب بودن، مخصوصاً کارهای سه بعدی که از تابلو بیرون اومده بودن. این ایده که نیاز نیست کار حتماً داخل کادر باشه خیلی جالبه. کلاً ایدش جالبه، نه فقط توی نقاشی. خیلی وقتا ما خودمونو داخل کادر محدود می کنیم و فکر نمی کنیم میشه خارج از کادر هم فکر کرد.

یاد یه معمای ساده اما جالب افتادم الآن. چطور میشه این ۹ تا نقطرو با ۴ تا خط صاف بدون برداشتن قلم از روی کاغذ به هم وصل کرد؟


دنبال راه های فضایی مثل کشیدن ۳ تا خط تا بی نهایت و اینجور چیزا نگردید، خیلی ساده تر از این حرفاست. فقط باید خارج از کادر فکر کنید. توی پست بعدی جوابشو قرار میدم، البته با این راهنمایی که کردم اجتمالاً جوابشو پیدا کردین…

نمیدونم چرا توی ایران هر کی بخواد یکم خارج تر از کادرِ عادی حرکت کنه لهش می کنن تا دیگه از این کارا نکنه! مثلاً اگر توی ریاضی تو دبیرستان از راه استاد نری لِه خواهی شد و نمره که نمیگیری هیچی شاید نمره منفی هم بگیری. البته همه جا اینطور نیست اما اکثر جاهایی که لااقل من میشناسم اینجوری بودن و هستن. اما توی اروپا اول به بچه ها یاد میدن چجوری خارج از کادر و جدید فکر کنن. برای همین هست اونا بیشتر از ما ایده جدید می سازن وگرنه من مطمئنم هوش ما اگر بیشتر نباشه کمتر نیست.

نقاشی های دو بعدیشون (یعنی اونایی که فقط روی بوم بود) خییییلیییی بد بود. یعنی واقعاً تو دبستانی که من میرفتم بچه ها خیلی نقاشی های روی کاغذشون و رنگ بندیاشون بهتر بود. اما کارهای سه بعدیشون، یعنی اونایی که ایده بود، نه تکنیک رنگ کردن یا رنگ بندی، واقعاً واقعاً فوق العاده بود! این یعنی استادا سعی بر یاد دادن رنگ کردن نداشتن، تلاش اصلیشون آموزش فکر کردن بوده. مثلاً توی یکی از کار ها چند تا تابلوی کاملاً سفید بودن که وسطشون جاهای مختلف پاره شده بود و زیپ های سیاه بزرگ پارگی هر تابلو رو به هم چسبونده بود. یا تو یکی دیگه از نوار های سفید و سیاه و گره خوردن اونا استفاده شده بود، این نوار ها جا اینکه توی قاب باشن، دور قاب بودن و بعضی جاها پشت قاب هم دیده میشد. یا یه کار دیگه که یه سَهمی حدود نیم متر از قاب اومده بود بیرون و دورش کاغذ های رنگی کوچیک کوچیک بود و آخرش یه قوطی رنگ، انگار که قوطی رنگ داره پاشیده میشه به تابلو! و خیلی خیلی ایده های دیگه! این یعنی یاد گرفتن متفاوت فکر کردن. رنگ کردن رو بالاخره میشه یاد گرفت، اما متفاوت فکر کردن کار آسونی نیست. مگه نه؟ بعضی وقت ها آدما با خیلی ساده فکر کردن هم می تونن متفاوت باشن. اما ساده فکر کردن خیلی سخته. مثلاً ایده تویتر، کلش یه سوال بود، الآن چیکار داری می کنی؟

راستی خیلی از نقاشی ها به سبک Futurism بود. فوچوریزم یه سبک یا جنبش هنری هست که توی ایتالیا اولین بار توسط Marinetti معرفی شد. بعدش کلی هنرمند کارهاشون رو بر پایه این جنبش معرفی کردن که یکی از معروفاشون که شاید بشناسین Boccioni (بوچونی) هست. من پارسال یه نمایشگاه دربارش توی پاریس رفته بودم و فوق العاده بود. خیلی خیلی خیلی ایده های باورنکردنی توی این کارها بود. ایده هایی که آدمارو به فکر میندازه که چطور یکی به فکرش رسیده همچین کاری کنه؟

توی فچوریزم یه نکته جالب اینه که تو کارها خیلی وقت ها زمان بخش های مختلف نقاشی با هم فرق داره! مثلاً ممکنه یه تیکه از نقاشی یه چیزی باشه که یه تیکه دیگه همون جسم یا شخص باشه اما توی یه زمان دیگه! برای مثال این نقاشی بوچونی رو ببینید.

اگه دقت کنید قسمت هایی از نقاشی چندین بار تکرار شدن توی جاهای مختلف چون اون قسمت یه زمان دیگه هست، یعنی مثلاً سر اسب می تونه توی یه نقاشی چند جا باشه. اگه یه سرچ روی Futurism یا Boccioni کنید کلی عکس های جالب از نقاشی ها و مجسمه ها و انواع کار های هنری براتون خواهد اومد.

 

 

ونیز و چند بحث جالب

خیلی دیره، اما طبق قراری که گذاشتم با خودم می نویسم… امروز خیلی کار نکردم به جاش رفتم وِنیز. جای تمام دوستان خالی. جای قشنگیه اما اولین بارش جذابه، اونم برای ۵ ساعت اولش اگر فقط جزیره اصلی رو بخواین ببینید و رفت و برگشت رو تا میدون اصلی پیاده برید. دفعه های بعدی بیشتر به این بستگی داره که با کیا میرید اونجا.

این دفعه با ماشین دختر عمم و شوهرش (اَلِسَندرو که ایتالیایی هست) رفتم و از این بابت خیلی خوشحالم. چون توی مسیر بحث های جالبی شد. یکی از این بحث ها که به کار مربوط شد نتیجه جالبی به نظر من داشت. السندرو در ارتباط با کار قبلی که داشت (در یک شرکت پتروشیمی بزرگ) یک خاطره می گفت. اون در ابتدا توی شرکتِش یک مهندس برق بود، بعد از چند مدّت رتبش به مدیر پروژه ارتقاع پیدا کرد. چند مدّت بعد رئیسش بهش گفت که تو باید به پاریس بری برای کار در یک پروژه جدید پتروشیمی در اونجا. اما اینجا یه سوال پیش میاد! پاریس خیلی خیلی جای خوبی هست برای کار کردن، از طرفی السندرو خیلی نیروی جوونی هست، و زمان خیلی زیادی نیست که توی شرکت کار می کنه. پس افراد با تجربه خیلی خیلی زیاد دیگه ای بودن که می تونستند این شغل رو به اونا پیشنهاد بدن و از اونجایی که منطقه کار پاریس بود حتماً نیروهای قدیمی پیدا می شدن که این موقعیت رو قبول کنن. چرا این پیشنهاد کار به السندرو داده شد؟

بعد از اینکه السندرو این موقعیت رو قبول کرد و به پاریس رفتند، متوجه شد دلیل این موضوع چی بوده! چون وقتی یک نیرو جوان هست و خیلی با تجربه نیست، اگر از کاری که الآن داره اخراج بشه به این راحتی نمی تونه جای دیگه کار پیدا کنه، ولی اگر یک نیروی باتجربه و قدیمی باشه اگر از این کار بیرون بیوفته یعنی مدیرش اون رو اخراج کنه خیلی راحت می تونه جای دیگه کار پیدا کنه، و حتی ممکن هست موقع بیرون رفتن از شرکت مدیرش رو تحقیر کنه و اینطور نه تنها نیروی کار از دست رفته، بلکه وجهه مدیر ارشد هم با اون تحقیر، جلوی کارکنا از دست رفته. پس مدیرها توی شرکت های بزرگ سعی می کنن از افراد جوون ولی با استعداد و تیز استفاده کنن، اینطوری هم به موفقیتی که می خوان میرسن، هم مطمئن هستند اون شخص جاشون رو به این راحتی نمی گیره، و می دونن حتماً به تمام حرف هاشون گوش خواهد کرد، چون از اخراج شدن می ترسه و مثل یک نیروی قدیمی نیست که بدونه اگر اینجا کار نباشه میره جای دیگه. به نظر من این راه خوبیه برای انتخاب نیرو برای خیلی از پوزیشن ها. و توی این مورد هم خیلی خوب کار کرد، السندرو تونست خیلی بیشتر از پیش بینی شرکت براش سود بیاره و پاداش گرفت، مدیر ارشد به خاطر موفقیت السندرو پاداش گرفت و همه کارها سر موقع انجام شد و کسی هم جاشو نگرفت. اما اینجا شارپ و باهوش بودن اون نیروی جوان خیلی مهمه و این فرد سرمایه خیلی بزرگیه! کسی که همه کارآفرین های موفق و مدیر های خوب دنبالشن.

بحث بعدی که صحبت شد در ارتباط با ظاهر افراد بود و اصطلاحاً Accessoriesای که هر شخصی در ظاهر بیزینسی خودش استفاده می کنه. مثل خودکار، ساعت، کمربند، لباس، کیف پول، کیف دستی،… که یک شخص در ظاهر کاریش استفاده می کنه. می دونید، خیلیا شاید به نظرشون بیاد خریدن یک خودکار ۶۰۰ هزار تومانی مونت بلانک، یا مثلاً خریدن کیف یا لباس ۲ تومنی یا ساعت ۸ ملیون تومنی دیوونگی هست. اما متأسفانه توی کار این پارامترها خیلی خیلی مهم هستند. افراد توی اولین دیدشون Accessoriesای که شما استفاده می کنید رو می بینن، و شما رو بر حسب مواردی که پوشیدید یا استفاده می کنید طبقه بندی می کنن، که آیا این شخص مهم هست، تیپ شرکت ما هست، از ما بالاتر یا پایین تره؟ یعنی در واقع شما با استفاده و خریدن این موارد پولتون رو هدر ندادین بلکه سرمایه گزاری کردید. حتماً دیدید توی بستن قراردادها خیلی وقت ها شخص مقابل از شما خودکار میخواد، شاید فقط به نظر خواستن خودکار بیاد چون اون شخص خودکار نداره، ولی اون شخص خیلی وقت ها می خواد بدونه شما رو توی سبد مونت بلانک دار ها قرار بده یا بیک دارها… خیلی مسخره هست! اما واقعیتی هست که الآن رعایتش اجباری هست خیلی جاها.

بحث جالب آخری که شد سر این بود که چطور شرکت هایی مثل دولچه گبانا توی حدود ۲۰ سال انقدر توی صنعتی که در زمان ایجادشون کلی رقیب مثل لوی ویتان، شَنِل و … وجود داشته موفق میشن؟ یا مثلاً فیس بوک وقتی فرندستر و MySpace با اون عظمت وجود داشتن. یا حتی یه پیتزا فروشی جدید، بین کلی پیزا فروشی چطوری با اینکه جدیده معروف تر از تمام پیتزافروشی های اطراف میشه؟

نتیجه این بحث دو تا نکته اصلی بود، یکی مارکتینگ. امروزه فکر می کنم بدترین کالاها و سرویس هایی که فکر کنید رو با تبلیغات بهتر از خیلی از بهترین کالاها و سرویس ها میفروشن. خیلی مهمه چطوری تبلیغ کنید! شاید حتی مارکتینگ خیلی از نحوه تولید و کیفیت مهم تر باشه! ما توی ایران فوق العاده توی تبلیغات و مارکتینگ ضعیف هستیم! خیلیییییییی… شاید محصولات فوق العاده خوبی بدون نقص توی ایران ایجاد میشن، وبسایت های فوق العاده نو و جالب تولید میشن! اما چون مارکتینگ بلد نیستیم پروژه از بین میره. مثلاً نوشتن تویتر از نظر فنی فکر می کنید اولین نسخش چقدر طول می کشید؟ هیچی! شاید یه هفته ماکسیمم! اما هنر اصلی تویتر نوع مارکتینگ و جا انداختنش بود. ما توی ایران تو این زمینه واقعاً خیلی ضعیف هستیم. نکته بعدی این هست که اول ببینی فضایی که می خوای روش کار کنی چطوری هست، و بعد قسمت های خالی فضا رو پیدا کنی و توی اون ناحیه فعالیت کنی حتی اگر خیلی تخصصی بشه موضوع کار. مثلاً شاید تولید رژ لب فقط برای زنان سیاه پوست خیلی بتونه موفق تر بشه از تولیدِ کلیِ لوازم آرایشی برای همه، وقتی همه رقیب هات که خیلی گنده هستند موضوع کارشون همین هست. وقتی تیتر اول رو انتخاب کنی، بعد از مدتی مطمئن خواهی بود که زنای سیاه پوست حتماً فقط از تو رژ لب خرید خواهند کرد چون با خودشون میگن این شرکت به صورت تخصصی برای ما زن های سیاه پوست رژ لب میزنه پس حتماً کارش برای ما بهتره و بهتر بهمون میاد.